اسم رمان : دردم از یار است و درمان نیز هم
نویسنده : مهسا پناهی
ژانر : عاشقانه، روانشناختی
تعداد صفحات : 820
همهچیز را به تأخیر انداختم:
شنبهٔ بعد،
ماه بعد،
اسفندِ آخر،
اسفندِ فرضی،
روزهای دور،
روزهای خیلی دور…
خلاصه رمان :
برای تاکسی اینترنتی درخواست دادم و وسایل ضروری ام را داخل کیف دستی کوچکم انداختم. امشب حتى می توانستم از آن چمدان و کوییک سفید داخل پارکینگ هم بگذرم اصلا امشب در نهایت بی نیازی بودم.
خب چرا نمیگی چی شده تا حلش کنیم؟ اصلا بمون امشب تا صبح صحبت میکنیم بعد اگر خواستی خودم میبرمت خونه ی پدری.ما حرف هامون رو چند ساله زدیم معین یا نه هی من حرف زدم تو مثل دیوار نگاه کردی ما خیلی حرف زدیم معین یادت نمیاد؟به صفحه ی تلفن نگاه کردم تاکسی تا دو دقیقه ی دیگر می رسید. شال سفیدم را هم از چوب کشیدم و روی موهای آشفته ام انداختم.من آدم کم حرفی بودم قبول دارم…
و سوار آسانسور شدم معین هم با همان پاهای برهنه کلید را از روی در چنگ زد و دنبالم آمد. به آینه نزدیک تر شدم تا مردمکهای طوسی بی حالتم را دقیق تر ببینم و از خشکی آنها مطمئن شوم که نگاهم به تصویر مرد بهم ریخته ی کنارم افتاد زیادی ناآشنا به نظر می رسید.
در اتومبیل را برایم باز کرده و هم زمان از راننده پرسیده بود : میشه الآن رفت و برگشتش کنیم؟راننده پیرمرد سن و سال دار کم حوصله ای بودنه جناب یه نگاه به ساعت بکن تا بریم و برگردیم من کی برسم خونه م؟هر چقدر که خواستید به شماره کارت خودتون می زنیم، قبوله؟
و قبل از تایید راننده در طرف من را بست و خودش از سمت دیگر سوار شد.- گوشیت رو بده.تلفن را وسط دست پهن و بزرگش رها کردم تا مثل تمام سالهای گذشته هر کار که دلش میخواهد بکند.
بالآخره این چند ساعت هم تمام میشد. استاد برجسته ی دانشکده ی ادبیات که قرار نبود به خاطر من کلاسهایش را لغو کند.همین حالا هم داشت می آمد که برگردد. نگاهم را از دست ها به پاهایش دادم و بعد تاریکی آن طرف شیشه.هفت هشت سالگیهایم که بهانه ی تاریکی را می گرفتم و در تخت مامان و بابا جا خوش میکردم؛ از تاریکی عظیمی که در انتظارم بود خبر نداشتم.