اسم رمان : پسری که مرا دوست داشت
نویسنده : بلقیس سلیمانی
ژانر : اجتماعی
تعداد صفحات : ۱۰۶
این کتاب گنجینهای از حکایتهای کوتاه است که در فضایی رازآلود و خیالانگیز به رشتهٔ تحریر درآمده است. مجموعه حاضر دربردارندهی درونمایههایی ژرف همچون فناپذیری، پیوندهای انسانی و پیوند زناشویی است. هر روایت، پردهای از صحنههای زندگی اجتماعی را به تصویر میکشد و رویدادهایی را بازگو میکند که هر انسانی ممکن است در گذر روزگار با آنها رویارو گردد.
خلاصه رمان :
مرد شیک پوش ساکش را جلو پایش گذاشت و گفت: با اجازه با ادب تمام روی صندلی کناری ام نشست شاگرد راننده عقب اتوبوس مشغول رتق و فتق امور مسافران بود مرد دید که به عقب نگاه کردم و احتمالاً حدس زد که میخواهم جایم را عوض بکنم.
به هر حال شانزده ساعت مسافرت شبانه بود.مرد گفت: «خواهش میکنم جایتان را عوض نکنید، من فقط به خاطر شما این اتوبوس را انتخاب کردم.
برای دختر بیست و هفت ساله شهرستانی ای که در دوره لیسانس و فوق لیسانس نتوانسته بود شوهری دست و پا بکند و باعث سرافکندگی خانواده اش شده بود که همه دخترهایش تا شانزده سالگی به خانه بخت رفته بودند این یک فرصت طلایی بود.
اما به هر حال داشتن ژست خاص دخترهای نجیب هم لازم بود.گفتم: «ببخشید؟! کلمه ببخشید را چنان ادا کردم که چندین معنا داشت.اولین معنی اش این بود که اشتباه گرفتین من از اونهاش نیستم دومینش این بود که شما خیلی گستاخ هستید و…..
مرد با عجله گفت: خواهش میکنم برداشت بد نکنید، من توضیحمی دهم؛ ببینید، من شما را وقتی دنبال بلیت میگشتید، دیدم.خب راستش در عمرم دختری به متانت شما ندیده بودم،
ببینید…. نمی دانم وقتی یک دخترشهرستانی خوابگاهی دو تا ساک پر از گردو ، مربا،ترشی، جوزقند تخمه و خرت و پرت را دنبال خودش میکشد در حالی که بدنش عرق کرده اخم هایش توی هم رفته روسری اش کج شده و سرشانه های مانتویش جمع شده، چطور میتواند متین باشد.
اما در بیست و هفت سالگی وقتی مادرت بالکل ناامید شده و خواهرهایت در به در دنبال یک مرد مطلقه با زن مرده برایت میگردند نباید مته به خشخاش گذاشت.
مرد دید که لبخند محوی روی لبهایم سبز شد و باز دید که شاگرد راننده از کنارمان گذشت بدون این که صدایش بزنم…مرد روی صندلی اش جابجا شد و گفت: «شما دانشجو هستید؟ گفتم: «بله.»گفت: دوران خوبی است قدرش را بدانید….