اسم رمان : سال بد
نویسنده : صدف ز
ژانر : عاشقانه، مافیایی
تعداد صفحات : 4047
سال بد روایتگر داستان خانواده ی سلطانیست !
آیدا و شهاب که دختر عمو و پسر عمو هستند و هم بازی و عاشقِ دوران کودکی … و حالا در آستانه ی ازدواج به سر می برند … .
ولی با اشتباه مهلکی که شهاب مرتکب می شود ، همه چیز بهم می ریزد !
آیدا بی صبر و آشفته به دنبال جبران اشتباه شهاب و بیرون کشیدن او از مخمصه است … و پای شخص سومی به زندگی و رابطه ی آن ها باز می شود …
عمادِ شاهید …
خلاصه رمان :
-نمی فهمم مگه سر گردنه وایستادین و ملت رو می چاپین ؟ …یک لیوان شکلات داغِ ساده سی تومننن ؟ ! …آره دیگه ،چشمتون به چهار تا مسافر توی شهر افتاده فکر کردین خبریه ! متصدی پشت کانتر کارتم را همراه با رسید به سمت من گرفت و خیلی خونسرد گفت : -ناراحتید خانم عزیز …از فردا شب دیگه از اینجا خرید نکنید !
کارتم را به ضرب از بین انگشتانش بیرون کشیدم و گفتم : -اوه …جدی ؟ …خب معلومه که خرید نمی کنم ! …با این نوشیدنی های مزخرفتون ! و همچنان که غر غر می کردم از مقابل دکه ی چوبی کنار رفتم .
فصل تابستان بود و هجوم مسافرها و توریست ها به شهر همیشه سرد ما …باعث شده بود نظم همه چیز بهم بریزد …حتی قیمت های کافه چوبی کوچکی که من هر وقت از پاساژ خارج می شدم از آنجا برای خودم نوشیدنی گرم می گرفتم ! همچنان که از بین مردمی که مدام در رفت و آمد بودند می گذشتم …مشغول مزه مزه کردن شکلاتم شدم .مثل مواد مذاب داغ بود …ولی خوش طعم ! ساعت دیگر داشت به ده شب نزدیک می شد .آن روز صاحب بوتیک دیرتر از همیشه برگشته بود تا مغازه اش را تحویل بگیرد …و من جدا داشت دیرم می شد !
همینطور با قدم های تند و تیز مسیر پاساژ تا خانه را طی می کردم و گاهی کمی از نوشیدنی ام را می خوردم …که ناگهان حس کردم کسی در تعقیبم است … ! … تمام عصب های تنم از ترسی مجهول تیر کشید … نفسم بند آمد ! فوری چرخیدم و به پشت سرم نگاه کردم .
ظاهرا کسی دنبالم نبود ،ولی …لعنت !من انگار فوبیا گرفته بودم …این فوبیا بود که همیشه در ترس تعقیب و بدبختی بودم ! نفس تندی کشیدم و قدم هایم را سریع تر برداشتم .به اولین سطل زباله که رسیدم ،لیوان کاغذی شکالتم را درونش پرتاپ کردم و بعد به سمت ایستگاه اتوبوس تقریبا دویدم….
خدا کمکم می کرد …خدا به فریادم می رسید با این همه سایه های سیاه درون سرم ! چند قدم مانده بود که به ایستگاه برسم …صدای گاز وحشتناک موتوری را شنیدم که درست از بیخ گوشم عبور کرد . …پاهایم از ترس سر جا میخکوب شد … . نگاهم را بالا کشیدم …و تا دو سرنشین مرد و جوان موتور سیکلت … موتور دوباره دور زد و به سمت من آمد …می توانستم برق شیطنت و خنده را در چشم هایشان ببینم !در لحظه ی آخر شنیدم که مرد جوان گفت : -با هزار سالم و درود …از طرف همونی که می دونی .