اسم رمان : دیابت شیرین
نویسنده : حس غریب
ژانر : عاشقانه
تعداد صفحات : 384
دختری به اسم شیرین …22 ساله…از بچگی دیابت نوع 1 داره…شیرین باید هر روز انسولین تزریق
کنه…لیسانس مترجمی زبان داره..دنبال کار میگرده …بابا ش مُرده ..یه برادرم به اسم شهروز داره …شیرین در به در دنبال کار می گرده تا اینکه توسط دوستش بالاخره کارو پیدا می کنه تو این کار با اتفاقا و حوادثی رو به رو میشه که مسیر زندگیشو عوض میکنه ، با پسری به اسم بِن آشنا میشه پسری که شاید بتونه فرهاد شیرینمون باشه!!! کسی چه می دونه؟!!!!
خلاصه رمان :
بالاخره به خونه رسیدم .. حتما مامان باز منتظرمه … در وهنوز باز نکرده صداش اومد
کجا بودی شیرین؟ دلم هزار راه رفت دختر
کوله مو رو پله ها پرت کردم و نشستم تا کتونی هامو در بیارم
کجا می خواستی باشم؟
دختر حداقل این ماسماسکتو روشن بذار تا یه زنگی بهت بزنم
باشه مامان فعلا حال ندارم میخوام بخوابم
بیا یه چیزی بخور حالت بد میشه ها
به درک بذار حالم بد بشه… همش به خاطر این مریضی لعنتی تا هر کی میفهمه من دیابت دارم انگار که جذام دارم … خانوم نمیشه.. خانوم قبلا کسی رو پیدا کردیم…. خانوم خاک تو سرت.. به خدا خسته شدم مامان الان ۳ ماهه که دنبال کار می گردم اما
به گریه افتادم مامان اومد کنارم و سرمو تو بغلش گرفت
آروم باش عزیزم اشکالی نداره خدا بزرگه…
همینطور که گریه می کردم خوابم برد
با خوردن نور خورشید تو چشام از خواب بیدار شدم…. بازم یه روز مزخرف دیگه
شیرین، پاشو بیا یکی اومده دیدنت
یکی اومده دیدنم؟ کی؟ چه می دونم
اومدم مامان
لباسمو عوض کردم و رفتم سمت آشپز خونه
وای هانیه؟
دویدمو رفتم تو بغلش
کی اومدی دختر؟
یه دو روزی میشه تا وقت پیدا کردم اومدم دیدنت
با خودم بردمش تو اتاق
خب چه خبر شیرین؟
خبری نیست
واقعا؟
سرمو تکون دادمو :گفتم توچه خبر نامرد؟ رفتی حاجی حاجی مکه؟ نمی گی شیرینی هست که دلش واست
تنگ میشه؟
خیلی خب بابا، غلط کردم خوبه؟
هی بد نبود؟ چه خبر از دبی؟
می خواستی چه خب باشه؟ مث همیشه
یه جوری میگه انگار من صد بار رفت اونجا
به نظر من مزخرفه اگه اصرار مامان اینا نبود نمی رفتم همین جا حالش بیشتره
رفته حالشو کرده حالا میگه بده.
زد تو سرمو گفت
کار پیدا کردی؟
دوباره یاد بدبختیم افتادم نه هنوز
– آخه چرا،با مدرک تو که تقریبا میشه همه جا کار پیدا کرد
آره اما تا پارتی کلفت نداشته باشی عمرا
چند تا جا تا حالا رفتی؟
بالای صد تا تا میفهمن که دیابت دارم یه جوری منو می پیچونن
هانیه کمی فکر کرد و گفت ببین شیرین اگه من برات کار جور کنم چی؟
جدی میگی؟
آره بابا ولی باید اول صحبت کنم ببینم چی میشه
وای خیلی ماهی هانیه
ماهی خودتی
دختره ی لوس اصلا اگه من دیگه ازت تعریف کردم؟
خیلی خب حالا چشاتو ببند
واسه چی؟
تو ببند
دستامو رو چشام گذاشتم
بازش کنم؟
نه هنوز
بعد چند دقیقه گفت حالا باز کن
وای ممنون هانیه این چیه دیگه؟
نمی دونستم باید برات چی بخرم برات این شد که این گردنبند و خریدم اونم مامان بهم پیشنهاد داد
گردنبند و از گرفتمو تو گردنم انداختم خودمو جلو آینه نگاه کردم
عالیه دختر …
رفتم سمتشو بوسش کردم
خواهش قابلی نداشت… شیرین باید برم امشب عمو اینا میان خونه مون زود برم که کارتو جور کنم
کار من چه ربطی به عموت داره؟
همه چی دست عمومه
یعنی اون رئیسه؟
-اوهوم
کارشو نگفتی ها
میگم بزار اول اکی بشه بعد
باشه شام می موندی
باشه واسه یه موقع دیگه بای
رفتم تا دم در بدرقه ش کردم مامان هم هر چی گفتهانیه قبول نکرد که برای شام بمونه بعدشم رفت. یعنی میشه هانیه برام این کارو جور کنه؟ از موقعی که دوستم شده همیشه بهم کمک کرده
هانیه رو از زمان دانشگاه میشناسم البته اون رشتهش معماری بود اما چند تا درس عمومی رو با هم بودیم از اون جا شروع دوستیمون بود یعنی میتونه کاری برام انجام بده؟ خدا کنه که بتونه خسته شدم از بس دنبال کار
گشتمو به در بسته خوردم شیرین پاشو تلفن کارت داره؟
مامان خودت جواب بده دیگه
مامان اومد تو اتاقو پتو رو از سرم کشید پایین و گفت با تو کار داره من جواب بدم؟ پاشو هانیه ست
با شنیدن اسم هانیه چشام تا آخرین حد ممکن باز شد ،با سرعت نور خودمو به تلفن رسوندم ودر حالی که نفسم
بند اومده بود گفتم
وای هانیه چی شد؟.. قبول کرد؟؟…م… من میتونم…
حرفمو قطع کرد و گفت هوی چته دیوونه… یه نفسی بکش بعد بپرس
باشه .. حالا بگو
هیچی دیگه
یعنی چی هیچی؟
ای بابا مغزت پاره سنگ بر میداره ها… مگه میشه من به عموجونم چیزی بگم و اون قبول نکنه!؟
دروغ میگی؟
نه بابا
– آخ جــون بالاخره کارم جور شد
با صدای جیغم مامان اومد سمتمو وقتی دید از خوشحالی جیغ زدم به پس گردنی نثارم کرد و گفت آرومتر دختر…. قلبم ریخت
مامان جون بالاخره کار پیدا کردم