اسم رمان: قلب تزار
نویسنده : سامان شکیبا
ژانر : عاشقانه
تعداد صفحات : 1170
“قلب تزار”، داستان مردی به نام آرکا بزرگمهره، یه مرد جذاب و قدرتمند که به خاطر مادرش به یه روستای دور افتاده برمیگرده. آرکا به جز پسر هفت سالش و مادرش، به هیچچیز و هیچکس اهمیت نمیده، مخصوصا زنها! با شروع مدرسه، آرکا مجبور میشه پسرش رو به تنها مدرسه روستا بفرسته و اونجاست که غوغا رو میبینه، خانم معلمی که قراره کل زندگیشو زیر و رو کنه!غوغا، زنی جذاب و با اعتماد به نفسه که به راحتی تسلیم جذبه مردانه آرکا نمیشه. غرور و اخلاق سرد آرکا برای غوغا چالشبرانگیزه و تصمیم میگیره بهش نزدیک بشه، کاری که هیچ زن دیگهای جرأت انجامش رو نداشته!حالا آرکا بین احساسات جدیدش نسبت به غوغا و دیوارهای یخی اطرافش گرفتار شده. آیا غوغا میتونه قلب یخزده این “تزار” رو به آتش بکشه؟!”قلب تزار” یه رمان داغه پر از کششجنسی، ماجراهای هیجانانگیز و عشقی که در ناممکنترین شرایط شعلهور میشه.
خلاصه:
خانم این که خوشگل نیست زیر لب گفت: پدر سوخته… یک بار دیگر مجبور شد دخالت کند.
هر چند که غوغا و احساساتش چندان برای او اهمیتی نداشت اما خوشش نمیآمد پسرش بیادبی کند.-این چه حرفیه؟ زود باش زیپ کاور رو ببند.
آن قدر لحنش خشک و جدی بود که یونا جرأت نکرد بحث کند.
سعی کرد زیپ را یک دستی بالا بکشد اما برایش سخت بود. غوغا هم تمام مدت هیچ واکنشی نشان نداد.
اصلا نمی دانست چه بگوید یونا آن قدر رک نظر داد که جوابی برایش نداشت واقعا لباسش زشت بود؟
خیر سرش قرار بود حسابی بدرخشد تا کسی خیال نکند اوضاعش خوب نیست.
نکند حق با یونا بود؟! در همین فکرها بود که ماشین جلوییشان یک باره ترمز گرفت …
آن قدر ناگهانی این کار را کرد که آرکا برای چند ثانیه ای نتوانست تحلیل کند چه اتفاقی افتاده،
با جیغ خفه ی غوغا بود که به خود آمد و پا روی ترمز گذاشت.
فقط چند سانتی متر مانده بود تا دو ماشین با یک دیگر برخورد کنند هر سه به جلو کشیده شدند اما اتفاقی برای هیچ کدام نیوفتاد.
آرکا که از شوک در آمد دستش را روی بوق گذاشت و غرید:گوساله چه طرز رانندگیه؟
کمربندش را که باز کرد غوغا نگران گفت:وای توروخدا دعوا نکنید. بچه تو ماشینه
آرکا تنها نیم نگاهی کرد و گفت:میخوام ببینم چه مرگشه این یارو
غوغا از ماشین پیاده نشد اما گوش تیز کرده بود که مکالمهی شان را بشنود.
ظاهراً مرد حیوانی در جاده دیده بود. البته مطعمن نبود راننده راست بگوید آنها که هیچ ندیده بودند…
با این حال به خیر گذشته بود و آرکا به سمت ماشین بازگشت سر چرخاند تا از بابت یونا مطمعن شود،
چرا که هیچ صدایی از او به گوشش نرسیده بود اما با آن چه دید ناباورانه خشکش زد.
آرکا سوار شد و غوغا را که در آن حال دید او هم به عقب چرخید تا متوجه شود چه اتفاقی افتاده،
یونا که اوضاع را هر لحظه بدتر میدید، ابتدا مظلومانه گفت:تقصیر من نیست. بابایی یهو استپ کرد.
غوغا به لباسی که به رنگ آلبالو در آمده بود خیره ماند.بابد چه کار میکرد؟
چه طور آن را میپوشید؟ حس میکرد روی تنش آب یخ ریخته اند. عصبانیت و ناراحتی هم زمان در تمام وجودش شعله می کشید و پلکش میپرید…