اسم رمان : اگه بارون بیاد یادت میوفتم
نویسنده : فائزه سگوند
ژانر : عاشقانه
تعداد صفحات : 376
«تصور کنید یک پزشک مغرور و خودشیفته که عشق را “حماقتِ احساساتی” میداند، مجبور میشود برای مدیریت بیمارستان پدرش به ایران برگردد. اما زندگی برایش نقشهای کشیده: عشقی آنقدر شدید که حاضر است همهچیز را رها کند… فقط برای اینکه در نهایت…؟»
خلاصه رمان :
بعد از پوشیدن لباس مخصوص و ماسک وارد اتاق عمل شدم و نگاهی به پیرزن انداختم که بیهوش شده بود؛ با خودم گفتم خدایا خودت کمکم کن مثل این یک سال موفقم کن و عمل رو شروع کردم،
عمل حدود پنج ساعت سخت و طاقت فرسا طول کشید خیلی استرس داشتم که اتفاقی برای پیرزن بیوفته و البته اتفاقی هم نیوفتاد و عمل با موفقیت به پایان رسید.
از اتاق عمل خارج شدم که حدود هفت نفر از بستگان بیمار دم در بودن زنی که شاید چهل سال سن داشت به سمتم اومد و با عجز گفت آقای دکتر مادرم تو رو خدا بگید حال مادرم چطوره؟
سرد و خشک به صورت رنگ پریده اش نگاه کردم و فقط به گفتن خوبه اکتفا کردم و از آنجا دور شدم.
نگاهی به ساعتم انداختم که ساعت چهار رو نشون میداد یکم احساس گرسنگی کردم ولی خب بی توجه به حسم به سمت اتاقم حرکت کردم؛ همین که وارد شدم با یاشار مواجه شدم که غذای زیادی روی میز چیده و خودش مشغول گوشیش بود.
ابرویی بالا انداختم و گفتم: اوه چه کردی لبخندی زد و گفت: میدونستم این ساعت کارت تموم میشه حال مریض چطوره؟ خوبه شکر خدا عمل با موفقیت انجام شد.
یاشار لبخندی زد و شروع کرد به غذا خوردن منم روبه روش نشستم من: چرا خورشت بامیه آوردی تو که میدونی دوست ندارم یاشار خنده مردانه ای کرد و گفت: جان تو ناز کن من نازتم میخرم ببین واست کوبیده گرفتم.
خندیدم و کوبیده ها رو از زیر نون خارج کردم… یاشار: امشب میری خونه دایت؟من اره یاشار: تو که آیدا رو دوست نداری چرا میخوای این کار رو بکنی؟!من خودت که میدونی اعتقادی به دوست داشتن ندارم و معتقدم عشق دست و پای آدم رو میبنده؛
ولی خب از همون اول به آیدا میگم که انتظار عشق ازم نداشته باشه. یاشار چپ چپ نگام کرد و گفت: فکر میکنی دختره قبول کنه؟ من: مهم نیست من فقط به اصرار مامان میخوام برم یاشار تو سی سالته مامانت باید برات تصمیم بگیره؟!
من: میگی چکار کنم؟ نصف اموال بابا به نامشه اونم میگه تو با آیدا ازدواج نکنی بهت هیچی نمیدم؛ از اموال بابا فقط این بیمارستان به من رسیده بقیه مال مامان و رهان…
یاشار: آخرش که چی؟ همه ی اون اموال آخرش مال خودتن…من: آخرش که باید ازدواج کنم حالا چه آیدا باشه چه هر کس دیگه ای… یاشار: دلم واسه اون دختر میسوزه که میخواد با این کوه یخ ازدواج کنه…