اسم رمان : توهم واقعیت
نویسنده : عطیه شکوهی
ژانر : اجتماعی ، عاشقانه، روانشناسی
تعداد صفحات : ۹۲۴
رها، دختری از یک خانواده سنتی، سالها تحت سلطه تفکرات کهنه و سمی خانوادهاش زندگی کرده است. او را مجبور به ازدواج با مردی خودخواه و روانآزار میکنند، اما پس از تحمل سالها آزار روحی و جسمی، جرئت میکند تا از این زندگی فرار کند.در مسیر دشوار استقلال، کمکم متوجه احساساتش نسبت به مردی میشود که مانند یک پناهگاه امن، به او عزتنفس و ارزش واقعی یک زن را یادآوری میکند. اما آیا جامعه و خانواده به او اجازه میدهند دوباره عشق را تجربه کند؟
خلاصه رمان :
نزد مادرش رفت و بعد از گفت و گوی آرامی با او در را بست با وجود اینکه چشمانم تمنای خواب داشتند اما ذهن خسته و نالانم لحظه ای اجازه ی خوابیدن نمی داد و انگار محکوم به فکر کردن بودم با پایین تر کشیدن پتو از روی صورتم نگاهم به پری افتاد که طاق باز دراز کشیده و به سقف خیره شده بود .
خوب میدانستم امشب چه استرسی را متحمل شده است وقتی ساعت ۹ شب با او تماس گرفته و بدون هیچ سلام و علیکی فقط گفته بودم پری بیا که دارم میمیرم و زمانیکه که بالای سرم آمد و مرا در آن حال دید با ناله از او خواستم مرا از آن خانه بیرون ببرد و پس از خروج از خانه به کمک او نگاهم به سایه مردی افتاد که به سبب تاریکی کوچه نتوانسته بودم چهره اش را تشخیص دهم،
با دیدنمان سمت ما قدم تند کرد و با صدای محکم و مردونه ای پرسید یا فاطمه زهرا ، پری چیشده؟پری همانطور که با گریه من را سمت ماشین میکشاند گفت نمیدونم داداش فقط کمک کن برسونیمش بیمارستان،
سردرد و کمر درد و کوفتگی دست و پام و خونی که از شقیقه ام جاری بود نشان از وخامت وضعیتم میداد؛ پری که عقب نشسته بود و سر من را روی پاهایش گذاشته بود قربان صدقه ام میرفت و از برادرش میخواست سریع تر براند هوشیار بودم و این خیال هر دو را تا حدودی راحت تر کرده بود.
به محض رسیدن به بیمارستان برادرش ماشین را جلوی ورودی اورژانس نگه داشت و از ما خواست صبر کنیم تا ویلچر بیاورد؛ بعد از لحظاتی مرد بهیار با ویلچری به ما نزدیک شد و پس از نشاندنم روی آن به کمک پری مرا را به داخل برد.
مرد بهیار با بردنم سمت یکی از تختهای اورژانس از پری خواست تا به تریاژ رفته و شرح حالم را بدهد.
پس از چند لحظه به همراه دکتر نزد من آمدند و دکتر با دیدن من به سمت ایستگاه پرستاری چرخید-لطفا وسایل شستشو زخم و بخیه رو بیارین بعد رو به من کرد و پرسید خانم منو میبینید؟
صدای منو واضح میشنوید؟ هوشیارید؟صدایم که تحت تاثیر درد گرفته تر شده بود بلند شد.-بله هوشیارم…همانطور که روی کاغذ زیر دستش چیزی مینوشت پرسید دوبینی، سرگیجه یا حالت تهوع ندارین؟ سرم را به نشانه نه تکون دادم که گفت لطفا دقیق جواب بدین بله یا خیر…