وب رمان
دانلود رمان سناریو ماه و ماهی pdf |اثر ناشناس
  • نام: سناریو ماه و ماهی
  • ژانر: عاشقانه، کلکلی، اجتماعی
  • نویسنده: ناشناس
  • تعداد صفحات: ۱۴۶

دانلود رمان سناریو ماه و ماهی pdf |اثر ناشناس

 

اسم رمان : سناریو ماه و ماهی

نویسنده : ناشناس

ژانر : عاشقانه، کلکلی، اجتماعی

تعداد صفحات : ۱۴۶

دستِ گرمش روی کمرم سنگینی می‌کرد. “گرسنه‌ای؟” دروغِ نازکی برای پنهان کردن آنچه هر دو می‌دیدیم: کبودیِ انگشت‌مانند دور گردنش، مثل حلقه‌ای از یک دعوای خاموش.واکنشم غریزی بود: پرت کردن دستش، فرار با قدم‌های لرزان. باد به صورتم می‌خورد، ولی صدای ضربان قلبم از آن هم بلندتر بود. وقتی درِ خانه را پشت سرم کوبیدم، تازه فهمیدم دارم از چه فرار می‌کنم—نه از او، از این که می‌ترسیدم جواب را بدانم…

خلاصه رمان :

به حسودیاش خنده ای کردم و فقط خدا میدونست من توی اون لحظه چه حالی رو داشتم و چند بار امروزم رو لعنت کردم.

از تمام مغازه ها و پاساژهای لباس عروس و سفره عقد و ساعت فروشی که گذشتیم بالاخره ساعت به ده شب رسید.

امیر خیلی سنگین با مارال رفتار می‌کرد و همین باعث دلگرمیم می‌شد.با رسوندن مارال دم درب خونشون امیر خیابون رو دور زد و هاله با حالت خسته گفت:این همه دور شهر چرخوندیمون یک آب معدنی بگیر لااقل.

امیر که تازه یادش افتاده بود ما چیزی نخوردیم با خنده جلوی بستنی فروشی نگه داشت و گفت:موندم انقدر شکمویی کی میاد تو رو بگیره؟

هاله دستی روی شونه امیر زد:نگران نباش تو جبران کردی دوتا دوتا داری عروس میاری.امیر سری تکون داد و به طرف بستنی فروشی رفت.

می‌دونست من و هاله هر دو عاشق طعم شکلاتی اون هم وسط پاییز های بارونی بودیم.

با دور شدن امیر به سمت صندلی عقب چرخیدم و بشکونی از دست هاله که اونجا نشسته بود، گرفتم: هاله خانم اینجوری سر به سر شوهرم میذاری تو که نیستی باید غر غر هاش رو گوش بدم.

هاله شونه ای بالا انداخت و گفت:به من چه شوهر تو اعصاب نداره فقط دنبال بهونس پاچه بگیره.با اومدن امیر مکالمه بینمون تموم شد.

دوتا کاسه پلاستیکی رو سمتمون گرفت و خودش هم نی لیوان شیر موزش رو به لب گرفت.با تموم شدن لیوانش استارتی زد و من و هاله همچنان در حال مزه مزه کردن بودیم.

قاشق کوچیکم رو مملو از بستنی کردم و سمت لب‌های امیر بردم که با اشتیاق به دهن گرفت و توجه‌ا‌ی به دهنی بودن قاشق نکرد.

گمونم فضا مثل و داعی بود که غزل خداحافظی رو زمزمه می‌کرد.تلخندی به افکار سوختم کردم و تا رسیدن به خونه با ذهن مریض و خیال باقم کلنجار رفتم.

از ماشین به کرخی پاهام پیاده شدم و کمک کردم هاله خریدهای پشت صندق رو برداره‌ امیر ناپلون‌ها رو از دستم گرفت و در گوشم لب زد: پهلوون کوچولو زود برو بالا به چایی برای آقاتون دم کن من این خریدها رو بذارم خونه مامان.

سری تکون و دادم و با شیطنت بازوش رو لمس کردم مستقیم رفته بالا و تا وارد خونه شدم کفش هام رو پرت کردم و فقط سریع خودم رو از شر لباس‌های بیرون راحت کردم.

امیر با چند دقیقه تاخیر که ناشی از سوال پیچ های ملیحه خانم بود بالاخره اومد بالا._چایی من کو پس؟موهام رو دورم باز گذاشتم و کتش رو از تنش خارج کردم: شیش ماهه که به دنیا نیومدی تازه چای ساز رو زدم به برق، سری تکون دادم و همزمان که دکمه های پیرهنش رو باز می‌کردم…

خلاصه کتاب
دستِ گرمش روی کمرم سنگینی می‌کرد. "گرسنه‌ای؟" دروغِ نازکی برای پنهان کردن آنچه هر دو می‌دیدیم: کبودیِ انگشت‌مانند دور گردنش، مثل حلقه‌ای از یک دعوای خاموش.واکنشم غریزی بود: پرت کردن دستش، فرار با قدم‌های لرزان. باد به صورتم می‌خورد، ولی صدای ضربان قلبم از آن هم بلندتر بود. وقتی درِ خانه را پشت سرم کوبیدم، تازه فهمیدم دارم از چه فرار می‌کنم—نه از او، از این که می‌ترسیدم جواب را بدانم...
خرید کتاب
40,000 تومان
https://webroman.ir/?p=5934
لینک کوتاه:
نظرات

نام (الزامی)

ایمیل (الزامی)

وبسایت

ورود کاربران

کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " وب رمان " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!