اسم رمان : جانم میرود
نویسنده : فاطمه امیری
ژانر : عاشقانه
تعداد صفحات : 689
مهیا به دلیل دوستی با نازنین به راهی کشیده می شود که در شان خودش و پدرِ جانبازش نیست با زخمی شدن شهاب پسر نظامی و مسجدی برای دفاع از مهیا و آشنایی با خانواده مهدوی زندگی مهیا دگرگون می شود…
خلاصه رمان:
در سالن بیمارستان گوشه ای نشسته بود نیم ساعتی میشد که به بیمارستان آمده بودند و شهاب را به اتاق عمل برده بودند.
با صدای گریه ی زنی سرش را بلند کرد با دیدن مریم همراه به زن و مردی که حتما مادر و پدر مریم بودند حدس زد که خانوادهی شهاب را خبر کردند.
با اشاره دست پرستار به طرف اتاق عمل مریم همراه پدرومادرش به سمت اتاق آمدند،
مریم با دیدن مهیا آن هم با دست و لباسای خونی شوک زده به سمت او آمد:ت تو اینجا چیکار میکنی،
مهیا ناخواسته چشمه ی اشکش جوشید و اشکهایش بر روی گونه هایش ریخت: همش تقصیر من بود،
مادر و پدر شهاب به سمت دخترشان آمد: همش تقصیر من بود.
مریم دستهای مهیا رو گرفت تو میدونی شهاب چش شده !! حرف بزن،
جواب مریم جز گریههای مهیا نبود مادر شهاب به سمتش آمد: دخترم تو رو خدا بگو چی شده شهابم حالش چطوره پدر شهاب جلو آمد
حاج خانم بزار دختره بشینه برامون توضیح بده حالش خوب نیست
مهیا روی صندلی نشست مریم هم کنارش جای گرفت: مهیا با گریه همه چیز را تعریف کرد
نفس عمیقی کشید و روبه مریم که اشک هایش گونه هایش را خیس کرده بود گفت باور کن من نمیخواستم اینطور بشه،
اون موقع ترسیده بودم فقط میخواستم یکی کمک کنه مریم دستانش را فشار داد:میدونم عزیزم میدونم
در اتاق عمل باز شد، همه جز مهیا به سمت اتاق عمل حمله کردند.
مریم اولین شخصی بود که به دکتر رسید،آقای دکتر حال داداشم چطوره؟؟
نگران نباشید با اینکه زخمشون عمیق بود ولی پسر قویی هست خدارو شکر خطر رفع شد…
مادر شهاب اشک هایش را پاک کرد:میتونم پسرمو ببینم؟ اگه بهوش اومد انتقالش میدن بخش اونجا میتونید ببینیدشون،مریم تشکری کرد…