اسم رمان : راز دلبند
نویسنده : شیرین نور نژاد
ژانر : عاشقانه
تعداد صفحات : 1101
درباره دختری به نام رایحه که تو خانواده ی خیلی سختگیری به دنیا اومده و باباش و داداشش اصلا رفتار خوبی باهاش ندارن رشته دانشگاهیش طراحیه و موفقه از طرف استاداش مورد تشویق قرار گرفته تو دانشگاه یه پسری هست به اسم پیمان که رایحه روش شدید کراشه و پنهانی باهاش ارتباط میگیره و کار به جایی میرسه که باهاش رابطه داره ولی بقیه میفهمن،و رایحه متوجه میشه که پیمان به قصد انتقام بهش نزدیک شده و حالا به چه دلیل؟
خلاصه رمان :
درخت ها در تاریک و روشن خیابان از پی هم میگذشتند و از جلوی دیدم محو میشدند.
یکی یکی… پشت سر هم… بی وقفه… و پشت سر جا ماندن هر درخت این را میگفت که به خانه نزدیکم و من هنوز معنی خانه را نمیدانستم.
تاکسی دربستی با سرعت نه چندان زیادی در خیابان شلوغ به سمت خانه میراند و من با لبهای بسته و نگاهی که به درختهای پیاده رو گره خورده بود،
به آهنگ پاپی که توی فضای ماشین پخش میشد گوش میدادم،
اگر مامان بود شاید زیر لب ذکر میگفت یا شاید به راننده میگفت که معصیت دارد و خاموشش کند.
من بی حرف و بی ذکر و اعتراض گوش میدادم،
اما فکرم پیش دستی بود که توی کیفم گیر کرده بود،توی کیفم دور بدنه ی آینه ی کوچک…
اینه را میفشردم و فکر میکردم که آیا باید به صورتم نگاه کنم یا نه،
مسیر هر لحظه کوتاه تر میشد و حرفهای سوگند داشت مغزم را میخورد.
《پاک کردن آرایش به خاطر ترس از این و اون توهین به خودته،اگر خودت دوست نداری که آرایش نکن ولی اگر دوست داری پس حق داری از خواسته هات دفاع کنی،
مخفیانه انجام دادن کارایی که دوست داری فقط اوضاع رو بدتر میکنه باعث میشه همیشه تو ترس و استرس زندگی کنی با این ترس و پنهان کاری هم فقط زندگی رو زهر خودت میکنی》
من و سوگند دنیایی از تفاوت بودیم خانواده های متفاوت… افکار متفاوت… رفتار و واکنش متفاوت… ظاهر و باطن متفاوت….
و این تفاوتها باعث میشد که از درک همدیگر خیلی وقت ها عاجز باشیم،
او حیرت میکرد از اینکه من یک رژ لب را قبل از رسیدن به خانه از روی لبهایم پاک میکردم…
و من حیرت میکردم از اینکه سوگند با پسری بیش از یک سال دوست بود و خانواده ها در جریان این دوستی بودند و کنارش بودند.
سوگند هم برادر داشت من هم….سوگند هم پدر و مادر داشت من هم…..سوگند هم در این شهر زندگی میکرد من هم…..سوگند هم یک دختر بیست ساله بود، من هم،
اما انگار دنیای ما از هم آنقدر دور بود که هر کدام از زندگی آن یکی در حیرت بودیم.
با تمام اینها دوستی با سوگند یکی از دوست داشتنی ترین تجربه های عمرم بود…