زندگی ماهرخ تا هجدهسالگی مثل یک رویای شیرین بود: خانوادهای دوستداشتنی، آرامش و خوشبختی. اما یک روز، همه چیز زیر و رو شد… وقتی فهمید میتواند نجواهای مردم را از آن سوی شهر بشنود! نه، این یک بیماری نبود—این یک قدرت بود. و این تازه آغاز ماجرا بود… کمکم نیروهای دیگری در وجودش بیدار شدند. اما یک چیز قطعی بود: او نه از انسانها بود، نه از افسانهها. پس چه بود؟ در میان این همه راز، ماهرخ رویایی دیگر هم داشت: سفر به فضا. او عاشق ستارهها بود و باور داشت که جایی میان کهکشانها، پاسخ همه سوالاتش را پیدا خواهد کرد. آیا روزی لباس فضانوردی به تن خواهد کرد؟ آیا موجودات فرازمینی را ملاقات خواهد کرد؟ و از همه مهمتر… آیا قدرتهای مرموزش او را به سمت سرنوشتی بزرگ هدایت میکنند؟