اسم رمان : دریای عشق
نویسنده : doni m و sadaf a
ژانر : عاشقانه، ازدواج اجباری، موزیکال
تعداد صفحات : ۱۳۳
دریا، دختر جوانی که با نقص مادرزادی قلب زندگی میکند، روزها را در بیمارستان سپری میکند در حالی که امیدش به یک اهداکننده است. پسرعمویش، نیما، درگیر رابطهای غیرممکن با زنی متأهل میشود و این رابطه به فاجعه میانجامد. پس از مرگ ناگهانی نیما، قلب او به دریا میرسد، اما وحید، برادر بهترین دوست دریا، که سالها عاشق او بوده، حالا با این حقیقت تلخ روبهروست: آیا میتواند با قلبی که متعلق به دیگریست، عشقش را زندگی کند؟
خلاصه رمان :
با کلی زحمت چشاشو باز کرد بعد بابای من و سپهر با هم بردنش به اتاق سپهر … سپهر اشک میریخت و قربون صدقه سارا میرفت .. یعنی چی شده که اینطور به هم ریختن ؟؟!! من باید سر در بیارم. مامانم رفت تا به مامان سارا زنگ بزنه یادم رفت بگم سارا دختر خاله ی سپهر بود…
بعد از حدودا به ساعت مامان و بابای سارا با گریه اومدن داخل بابام ازم خواست تا تنهاشون بزاریم پس عمو و سپهر و مامان و بابای سارا پیش سارا موندن و ما هم بیرون رفتیم گفتم بابا چی شده ؟؟ اینجا تو این چند ساعت چه اتفاقی افتاده؟؟؟_داستانش مفصله بعدا می فهمی_بابا الان میخوام بدونم بگو چی شده ؟
یه دفعه سپهر از اتاقش اومد بیرون و داد زد : میخوای بدونی چی شده؟ اصلا چرا پنهون کاری بذار همه بدونن…سارا خواهر منه… پدر بی رحم من ما رو از هم جدا کرد و فکر امروز رو نکرد که همه چی فاش میشه.
من مات شده بودم اصلا نمی فهمیدم سپهر داره چی میگه وای یعنی سارا دختر عمومه…احساس درد وحشتناکی رو توی قلبم حس کردم و صدای یا حسین بابام و دیگه هیچی نفهمیدم اه…چرا اینجا تاریکه…چشمام دارن کور میشن…ای خدا اخه اینجا چه خبره…او چقدر درد دارم یعنی چی شده ؟
چشمامو باز کردم و با ناله کمی آب خواستم. خیلی تشنه بودم دیدم بابام و مامانم و عمو به سمتم دویدن مامان گفتند:خدا رو صد هزار مرتبه شکرت دختر مو برگردوندی.تعجب کرده بودم من چم شده بود؟ مگه چه اتفاقی برام افتاده بود …خیلی درد داشتم _اخ قلبم.
چرا این قدر قلبم درد می کنه ؟ بابا رفت و پرستار رو صدا زد بعد هم پرستار اومد و چیزی توی سرم تزریق کرد و سریع رفت کمی بعد به خواب عمیقی فرو رفتم ، وقتی دوباره بیدار شدم بهتر بودم دیدم همه توی اتاقم هستن از عمو و بابا و مامان گرفته تا خاله و شوهر خانه ی سپهر و پدر و مادر ساحل و وحید ولی سپهر و سارا نبودن به بابا گفتم تختمو کمی بلند کنه همه اومدن جلو و حالم و پرسیدن و سعی داشتن هوا رو عوض کنن ولی فضا خیلی سنگین بود و من حس کردم یه چیزی هست که همه اینقدر غمگینن.
چشمم افتاد به لباس سیاه همه…چرا تا الان متوجه نشدم همه سیاه پوشیدن…وای خدا … یعنی چی…چی شده یه دفعه گفتم :چی شده چرا همه سیاه پوشیدین ؟با این حرف من عمو و خاله و شوهر خاله ی سپهر شروع کردن به گریه کردن داشتم از ترس سکته می کردم داد زدم_یکی بگه چی شده ؟
بابام اومد جلو و گفت:چیزی نیست عزیزم آروم باش نباید خودتو اذیت کنی_بابا یعنی چی؟ خب بگین چی شده؟_عزیزم بعدا بهت میگم_چرا همه سیاه پوشیدین؟_بهت میگم اما خود تو کنترل کن باشه؟؟_باشه قول میدم_سارا فوت کرد…