اسم رمان : دختر ماورایی
نویسنده : آرمیتا حسینی
ژانر : عاشقانه، فانتزی
تعداد صفحات : 219
زندگی ماهرخ تا هجدهسالگی مثل یک رویای شیرین بود: خانوادهای دوستداشتنی، آرامش و خوشبختی. اما یک روز، همه چیز زیر و رو شد… وقتی فهمید میتواند نجواهای مردم را از آن سوی شهر بشنود! نه، این یک بیماری نبود—این یک قدرت بود. و این تازه آغاز ماجرا بود… کمکم نیروهای دیگری در وجودش بیدار شدند. اما یک چیز قطعی بود: او نه از انسانها بود، نه از افسانهها. پس چه بود؟ در میان این همه راز، ماهرخ رویایی دیگر هم داشت: سفر به فضا. او عاشق ستارهها بود و باور داشت که جایی میان کهکشانها، پاسخ همه سوالاتش را پیدا خواهد کرد. آیا روزی لباس فضانوردی به تن خواهد کرد؟ آیا موجودات فرازمینی را ملاقات خواهد کرد؟ و از همه مهمتر… آیا قدرتهای مرموزش او را به سمت سرنوشتی بزرگ هدایت میکنند؟
خلاصه رمان :
اما بابام شخص شخیص بابام عاشق کتاب و کتاب خوانی هست نصف بیشتر خونه رو پر کرده از کتابهای بزرگ و قدیمیش یک سمت کامل از اتاقش هم پر شده از ستونهای کتاب بعضی جاهای بوفه خونه هم کتاب دیده میشه،
که مامان اونها رو میندازه دور و مجسمه میذاره کلا زمانی که من مامان رو تو خونه میدیدم شبها بود که میگفت شب بخیر و لالا اما حالا که خانم پرستار قراره شب برن سر کار باید بهم بگن صبح بخیر.
برادر بنده هم فقط اختیار اتاق خودش رو داره و حق نداره وسایلش رو بندازه توی هال خداروشکر عاشق ورزشه.
یعنی ورزشکار معمولی نیست ها توی اتاقش که میری از اون بالا توپ آویزون کرده و سمت چپ هم وسایل بدن سازی ریخته سمت راست هم تور فوتبال و کنارش هم تور والیبال،
تختش هم سیاه رنگه و طرح توپ فوتبال تو دسته هاش و تاجش هست تشکش هم که عکس زمین بازی فوتباله خودش هم که عاشق شغلش یعنی مهندسی ساختمونه و در حال درس خونده یعنی فعلاً شاغل نشده ولی آرزو داره شاغل بشه.
اخلاق مادر این جوریه که زیاد رو نمیده به آدم ولی به موقعش میشه خاله خرس مهربون یعنی خوب بلده فاصله رو رعایت کنه که نه پر رو بشیم نه بی محبت پدرم هم که عین بچه هاست.
این رو که میگم شک نکنین ها یعنی میاد خونه کمی کشتی کج نگاه میکنه بعد میره وسط میگه بیاین مبارزه با بازی کنیم.
ما هم ذاتاً تشنه بازی یه بار گرگم به هوا بازی کردیم و به بار هم کشتی گرفتیم اصلاً خستگی هم نمیشناسه و کودک درون پدر عزیز کاملاً در حال خودنمایی هست،
اخلاق داداشم هم که جونم برات بگه من رو خیلی دوست داره و همه جوره حمایت میکنه ولی اذیت کردن رو هم خیلی دوست داره من هم که همه رو خوب میشناسم جز خودم بله از خودم فقط این رو میدونم که عاشق رفتن به فضام.
آرتین از موهام کشید و من رو داخل آشپز خونه برد،در حالی که دست و پا میزدم و سعی میکردم موهام رو از بین دستهاش بیرون بیارم حرف بود که بارش میکردم…
_موهام رو ول کن تو عقل داری؟ نه عقل داری؟ آرتین موهام رو ول کرد و یهو بغلم کرد میدونین به این نتیجه رسیدم که اصلاً عقل نداره؛ اگه داشت یهو موهام رو نمیکشید و بعد هم مهربون نمی شد._آخ تو وقتی غر میزنی چقدر ناز میشی_موهام رو چرا کشیدی؟_چون یساعته مامان میگه بیا ناهار شما تو خوابی.
سریع از آغوشش جدا شدم و به غذای سرد شده خودم که داشت روی میز غذا خوری چشمک می زد، خیره شدم پشت میز نشستم و قاشق رو بین برنج سرد، به حرکت در آوردم…