اسم رمان : نفرین شدگان مورانثا
نویسنده : موریگان
ژانر : عاشقانه، فانتزی، حماسه ای، افسانه ای، بزرگسال
تعداد صفحات : 188
در دنیایی که الههی شب، عشقش را با نفرینی ابدی تاوان داده، شش نژاد نیمهانسان نیمهحیوان در دل جنگل اسرارآمیز دال فارن پنهان شدهاند؛ وارثان مرگی که فراموش نشده.
در میان قانونهای آهنین قبیلهها، دو جوان برخلاف سرنوشت خود قدم برمیدارند:
سایآر، دختری از قبیلهی روباهها، که چیزی بیش از خون در رگهایش جریان دارد…
و والتر، گرگی زخمی که نه از قدرتش میگریزد، نه از تب جفتی که شعلهی جنون را روشن میکند.
وقتی نفرین باستانی دوباره بیدار شود،
چه کسی نجات مییابد؟
قانونگذاران… یا قانونشکنان؟
خلاصه رمان :
برگشتن برای انتقام…یا برای بقا، یک مسئله جداگانه است. ولی هر دو قدرتی برای
تخریب دارند. هر کسی به یک شکل تشنه هر دو اینهاست. اصیل و بی نژاد ، فرقی نم یکند.
برای بقا و انتقام که آهسته ریشه در بدن های مختلف دارد. ترس برا ی کسی که هدف این
انتقام باشد ، تردید برای کسی که سد راه این بقا باشد. دقیق مثل انتقام جو ، گمشده مثل
بقا شکست خورده…تنها یک نفرین در آن میغلتد ، مرگ.
و مرگ علاوه بر نفرین ی برای این دو سمبل عطش،نغمه آزادیست برای کسانی که
سالهاست در زندگیشان که عج ین شده یا تمام زندگیشان را صرف این دو کردند و لی
هیچوقت نتوانستند معنی انتقام برا ی بقا یا بقا برای انتقام را درک کنند،زیرا هرکس برای
برگشتن قدم گذاشت اسیر کلمات شد.
باد میان شی ارهای کوهستان پی چید، عطر خاک نمزده و علف های تازه در هوا پراکنده بود.
سِالن با چالاکی روی صخره ها میدوید. نفسش آرام ولی تند بود، پاهای کشیده و
سبک بالش فقط ردّی از خاک پشت سر میگذاشتند. ردّ بوی خرگوش را میگرفت. نه،
نوژان نبود. بوی خون پاکی نمیداد. قانون ی برا ی کشتنش وجود نداشت. یک شکار بیگناه
و مجاز.
خرگوش، چون لک های از برفِ جاندار، میان علف های پاییزی میگریخت. گوش ها ی
نازکش در باد میلرزیدند و سایه ی روباهِ سرخمو بی وقفه تعقیبش میکرد. سالن آنقدر
غرق در غرایز شکار شده بود که نفهمید به لبهی پرتگاه نزدی ک میشود. خرگوش،
لحظه ای پیش از رسیدن به تیغهی صخره، به چالگودی در دل سنگ پناه برد.
سالن پنجه کشید، اما دیر شده بود .
خاک نرم زیر پایش در ژرفنای دره پیچید. آوی زان شد؛ پاهایش در هوا تاب خوردند و
تنها چنگال هایش بر لبه ای تیز نگهش او را نگه داشتند.
صدای نفسنفس آمد. آریسا. صدا ی ریختن سنگریزه ها که از دور صحنه را شنیده بود،
حالا نزدی ک شده بود. بی هیچ حرفی، دستان انسانی و ظریفش را دراز کرد و پنجه های
سالن را گرفت. یک تقال، یک کشش، و سالن روی زمین افتاد. انسانوار، خاک آلود، با قلبی
که تند و بیتاب میتپید :»نزدی ک بود… بمیرم.«
آریسا، خیس از عرق و با صورت گرفته، لحن سرزنش گرفت و گفت:»خب؟ ارزش مردن
داشت؟ بخاطر یه خرگوش؟«
-ته ته آدم یه جا هست که میخواد تموم بشه فکر کردم تموم میشه
سالن سرش را بالا گرفت و با غرور لطمه دیده گفت:»فکر کردم میتونم بگ یرمش . لازم
نیست توی شکار کردن هم بالا سر من باشی.«
آریسا ایستاد. نگاهی سرد به او انداخت:»باشه، هر طور راحتی. ولی یه تشکر خشک و خالی
هم بد نبود .«
بی هیچ حرفی ، دوباره به هیئت روباه درآمد. باوقار، ولی سنگیندل. برگشت، قدمزنان به
سوی همان مسیر برگش ن. ناگهان گوش هایش تیز شد. خرگوش سفید، سَر از سوراخ