در قلب جنگل نفرینشدهی دال فارن، جایی که خون خیانت بر ریشههای کهن درختان جاری است...دو برادر، زادهی عشقی ممنوع، میان آتش دو جهان میسوزند:مارلیک، گرگی سرکش با چشمانی از آتش خشم، که قانونهای قبیله را با دندانهایش میدرد...الیو، روباهی رامنشدنی با قلبی از جنس مهتاب، که رازهایی را میداند که نباید میدانست.وقتی خون روباه و گرگ در یک رگ جاری باشد،وقتی قبیلهها مرزهای خود را با تیغهها تعریف کنید،وقتی پیشگوییهای کهن از انتقامی خونین سخن بگویند...چه کسی زنده میماند؟قانونشکنانی که آینده را میسازند،یا سنتگرادانی که گذشته را دفن میکنند؟