شش سال از آخرینباری که دیگو عمارت گرالتین رو ترک کرد میگذره.حالا برگشته. شب بارانیست، عمارت خاموش، و دایهای که سالها پیش باید فقط یک مادرِ دوم میبود… حالا تبدیل به میلِ ممنوعهای شده که ذهن و تنش رو شعلهور میکنه.اما این فقط یک عشق ممنوع نیست...زیر سقف این خانه، کسی نفس میکشه که ۱۸ قتل در کارنامهاش داره، و هنوز تشنهست.اگر فکر میکنی میتونی مرز بین عشق و جنون رو تشخیص بدی...ورودت به این داستان، بدون بازگشته.
در دنیایی که الههی شب، عشقش را با نفرینی ابدی تاوان داده، شش نژاد نیمهانسان نیمهحیوان در دل جنگل اسرارآمیز دال فارن پنهان شدهاند؛ وارثان مرگی که فراموش نشده.در میان قانونهای آهنین قبیلهها، دو جوان برخلاف سرنوشت خود قدم برمیدارند:سایآر، دختری از قبیلهی روباهها، که چیزی بیش از خون در رگهایش جریان دارد...و والتر، گرگی زخمی که نه از قدرتش میگریزد، نه از تب جفتی که شعلهی جنون را روشن میکند.وقتی نفرین باستانی دوباره بیدار شود،چه کسی نجات مییابد؟قانونگذاران... یا قانونشکنان؟
در قلب جنگل نفرینشدهی دال فارن، جایی که خون خیانت بر ریشههای کهن درختان جاری است...دو برادر، زادهی عشقی ممنوع، میان آتش دو جهان میسوزند:مارلیک، گرگی سرکش با چشمانی از آتش خشم، که قانونهای قبیله را با دندانهایش میدرد...الیو، روباهی رامنشدنی با قلبی از جنس مهتاب، که رازهایی را میداند که نباید میدانست.وقتی خون روباه و گرگ در یک رگ جاری باشد،وقتی قبیلهها مرزهای خود را با تیغهها تعریف کنید،وقتی پیشگوییهای کهن از انتقامی خونین سخن بگویند...چه کسی زنده میماند؟قانونشکنانی که آینده را میسازند،یا سنتگرادانی که گذشته را دفن میکنند؟