اسم رمان : وارثان بی نژاد [جلد 2] [مجموعه دال فارن]
نویسنده : موریگان
ژانر : فانتزی، درام، تراژدی
تعداد صفحات : 468
در قلب جنگل نفرینشدهی دال فارن، جایی که خون خیانت بر ریشههای کهن درختان جاری است…
دو برادر، زادهی عشقی ممنوع، میان آتش دو جهان میسوزند:
مارلیک، گرگی سرکش با چشمانی از آتش خشم، که قانونهای قبیله را با دندانهایش میدرد…
الیو، روباهی رامنشدنی با قلبی از جنس مهتاب، که رازهایی را میداند که نباید میدانست.
وقتی خون روباه و گرگ در یک رگ جاری باشد،
وقتی قبیلهها مرزهای خود را با تیغهها تعریف کنید،
وقتی پیشگوییهای کهن از انتقامی خونین سخن بگویند…
چه کسی زنده میماند؟
قانونشکنانی که آینده را میسازند،
یا سنتگرادانی که گذشته را دفن میکنند؟
خلاصه رمان :
همیشه یک اشتباه آغازگر فاجعه نیست . فاجعه، اغلب حاصل سال ها فساد پنهان، بی
عدالتی انباشته و حقیقت هایی دفن شده است.
اشتباه تنها پرده را کنار میزند؛ پشت آن، سیاه یای نشسته که با چشم برهنه دیده نمیشود.
چه چیزی این ویرانی را می آفریند؟ بهتر است بپرسیم: چه کسی؟
آنان که در بالا نشسته اند، تنها قامت خود را میبینند و رؤیای صعود بیشتر.
آنان که در پاییناند، به بالا خیره میشوند؛ نه با تحسین، که با میل به سرنگونی.
این چرخهی هم یشگی بقای قدرت در دن یا ی انسان است:
بالا دستیها برای ماندن میجنگند، فرودستی ها برای شکستن.
اما چشم بد دور، روزی خواهد رسید که جهان به دست انسانی دگرگون شود؛ انسانی
بی میل، بیکی نه، و بیاشت یاق به تخریب، اما با قدرتی خاموش و ویرانگر .
انسانی که احساس در او راه ندارد، و همین بی احساسی، تخریبش را اجتنابناپذیر و
توقفناپذیر میکند.
هرچه بیشتر بخواهند او را دور نگه دارند، تنها بر نیروی او افزوده می شود.
او از تبار هیچ نژاد و آیی نی ن ی ست.
به خالق گونه ی وفادار نیست، اما وارث جهانی ست که دیگر به هیچکس وفا نمیکند.
وارثانی بینژاد، بیقید، بیمرز…
کسانی که ممکن است شب را در تخت بخوابند و صبح، در گور برخی زند.
ای وارثان بی نژاد!
زمان بیداریتان فرا رسیده.
زمان شکستن صندلی هایی که از خون و طمع ساخته شده اند.
صندلی هایی که اگر فرو بریزند، شاید ساکنان متکبرشان ن یز با آن فرو بریزند.
فرومانده در مرگ، همان هایی که روزگاری همچون شما بودند… اما با فروختن وجدان،
نژاد خویش را خریدند.
اگر خود را به شکستن بسپارید، اگر در سقوط آگاهانه گام بردارید، شاید پایه گذاران
فردا ی روشن کسان ی باشند که امروز جز غالمان خاموش و کالغان خاکستری نیستند.
آنان که عمری خدمتگذار دود بودند، و اکنون که دیگر دودی نیست، شاید پر بگشایند…
و پرنده شوند.
پس برخیزید.
به بیداری سلام کنید.
و به رستگاری خوش آمد بگویید
الیو اخراج شده بود. نمی دانست این حکمِ عدالت است یا میوه تلخِ نفرتی قدیمی که سالها
بر او و برادرش سایه انداخته است. تنها از یک چیز مطمئن بود: امشب، سقف این خانه
آرام نخواهد ماند.