اسم رمان : دریاب مرا که شکسته ام
نویسنده : اقلیما
ژانر : عاشقانه
تعداد صفحات : 378
تمام کسایی که سرور رو میشناسن، میدونن که اون برای پول با سیاوش که سی سال از خودش بزرگتر بود ازدواج کرد. اما سرور با وجود زندگی مرفهی که داره، به همسرش خیانت میکنه. بعد از فوت ناگهانی سیاوش و برگشتن پسر خواندهش اتابک، سرور مجبور میشه با کارهایی که کرده روبهرو شه. این وسط رازی وجود داره، رازی که به ما نشون میده هیچکس اونی که تظاهر میکنه نیست.
خلاصه رمان :
تسلیت میگم خانم فرخنده.
سرور بی توجه به او میان افکارش پرسه میزد و همزمان در جمعیت چشم می چرخاند. به
دنبال او میگشت، اویی که قول داده بود امروز بیا ید.
– خانم فرخنده؟
یکه خورده نگاهش را به سمت روشنی چرخاند.
هیچ نمیخواست روشن ی در دورهمی های ماهانه اشان با اقوام خانواده، از گستاخی سرور
بگوید و برایش دور بردارد.
سری تکان داد و سعی کرد کمی انعطاف چاشنی صدایش کند تا خشک به نظر نرسد: عذر
میخوام حواسم پرت شد. خیلی ممنونم ازتون با اجازه.
از کنارش گذشت و نفس حبس شدهاش را ب یرون فرستاد. عطر گرم مردک حالش را به هم
میزد .
18:13
دریاب مرا که شکسته ام
خرامان خرامان به سمت صندلی سلطنت ی انتها ی سالن رفت. درست همان صندلی که
فرخنده بزرگ روزها یش آخرش روی آن مینشست، پردهی کتان سیاه را با دو انگشت کنار
میزد و به درخت های بی برگ مینگریست.
جای او نشست و به تقلید از او با دو انگشت پردهی کتان و زبر سیاه رنگ را کنار زد.
سیاوش بعد از فوت همسر اولش تمام پردهها ی خانه را سیاه کرد و بعد از آن هم به کسی
اجازه نداد تا کمی رنگ بر این عمارت نم زده بپاشد.
لحظهای از سرش گذشت که پردهها را عوض کند، مثال قرمز!
– مامان!
نگاه متفکرش را از پرده جدا کرد و به دخترک مقابلش دوخت.
دستها یش را برای او گشود و لبخندی ضمیمهی سخنش کرد: جون دل مامان؟
چشم ها ی قرمز دخترک برایش عجیب می نمود، او هیچ گاه رابطه ی خوبی با پدرش نداشت
که حال بخواهد برای نبودش اشک بریزد .
دخترک سرش را نزد یک گوش سرور برد و به آرامی پچ زد: داداش نیومده؟
سرور تظاهر کرد که با نگاهش جمعیت را میکاود.
– ندیدمش عزیزم.
بیتا موها ی خرما ییش را کنار زد و دست سرور را کشید.
با بهانه گیری گفت: پاشو بریم پیداش کنیم!
سرور می دانست هر حسی که او به این جمع و آدمها یش دارد، آنها دوبرابرش را دارند.
بنابرا ین نم یخواست بیش از آنچه که لازم بود مقابل دیدگانشان ظاهر شود.
– مامان جون اگه اومده بود میدیدیمش دیگه، حتما نیومده که پیداش نیست.
بیتا متعجب شد. چانه اش را خاراند و پرسشگرانه زمزمه کرد: یعنی برای مراسم بابا نیومده؟
سپس سرش را تکان داد و با لجبازی اصرار کرد: پاشو با ید پیداش کنیم!
سرور بازدمش را با کلافگی بیرون فرستاد.
فشاری بر دسته های صندلی وارد کرد و ناگهانی از جا بلند شد.