اسم رمان : خیاط دل
نویسنده : حنانه بهرامی
ژانر : عاشقانه
تعداد صفحات : 526
پونه فکر میکرد ورشکستگی پدرش بزرگترین مشکل زندگیاش است… تا اینکه با رادوین آشنا شد! مردی مرموز که پیشنهاد کمک میدهد، اما در ازای آن، پونه باید خیاط شخصیاش شود. رادوین رازی دارد: او به هیچکس اعتماد نمیکند—حتی به سایه خودش! پونه بهزودی میفهمد که این قرارداد، پایان ماجرا نیست، بلکه شروع یک بازی خطرناک است. چرا رادوین اینقدر به او نیاز دارد؟ آیا دوختن لباسها فقط بهانهای است برای چیزی تاریکتر؟ پونه باید قبل از اینکه دیر شود، راز رادوین را فاش کند…
خلاصه رمان :
_وای خاله خبر نداری تک دخترت چه کارایی که نکرد دیروز با شنیدن این جمله توسط مهرو از خواب ناز دل میکنم روشن بودن هوا نشونه ی این هست که صبح شده و هیچ کس به فکر شام خوردن من نبوده،
شالم رو که کنارم روی تخت هست و بر می دارم، اگرچه شام نخوردم ولی حسابی کم خوابیم جبران شد؛از اتاقم خارج میشم و با صدایی رسا رو به همه میگم: سلام صبح بخیر…
مهران لبخند دندون نمایی به روم میزنه و میگه:سلام به روی نشستت…خاله سارا در حالی که با چشم و ابروش برایمهران خط و نشون میکشه میگه: سلام خاله جون مشتاق دیدار…
لبخند دندون نمایی میزنم و میگم: شرمنده خاله جونحسابی خسته بودم نتونستم ببینمتون. مامان به سمت آشپزخونه میره و میگه:خالت که با تو از این حرفا نداره برو دست و روت و بشور ، دیشبم شام نخوردی میمیری از گرسنگی.
مرسی مامان که انقدر بهم ابراز علاقه میکنی با این رفتارات من اصلا به محبت هیچ کسی نیاز ندارم واقعا دلیل علاقه ی مامان به ضایع کردنم جلوی دیگران و نمیدونم،
با قدم هایی نه چندان اروم به سمت سرویس بهداشتی میرم طبق عادت همیشگیم صورتم و با آب سرد میشورم. صورتم و با شال خشک میکنم و از سرویس خارج میشم.
باید زودتر صبحانه ام رو بخورم هنوز کلی کار دارم اگر دیر بجنبم باید شاهد اتفاق هایی باشم که نباید به وجود بیان… از ترس فکرهای توی سرم کنار سفره ی صبحانه مینشینم و با شتاب مشغول صبحانه میشم.
جرعه ای از چایم رو مینوشم و میگم: خوب دیگه من باید کم کم برم حسابی کار دارم…مهران دستی به موهاش میکشه و میگه: بسه بابا چقدر کار میکنی؟
شکستن بغض مامان نشون دهنده ی برملا شدن همه چیزه: بچم صبح تا شب مجبوره تو اون مغازه ی کوفتی کار کنه هلاک میشه صبح تا شب ای خدا بگم چیکارت کنه مرد که این روزو به سرمون آوردی…_مامان آخه….حرف خاله مانع ادامه ی حرفم میشه: آقا ابراهیم که گفتن مشکلتون حل شده… کلافه نفسم و به بیرون فوت میکنم و نگاهی به مامان می اندازم…