اسم رمان : مغلوب شیطان
نویسنده : فاطمه علوی
ژانر : عاشقانه، انتقامی، پلیسی
تعداد صفحات : 2252
کارن مارشال، مجرمی خطرناک و تسلیمناپذیر، پس از دستگیری به زندان میرود. اما بازجویی از او غیرممکن به نظر میرسد و بسیاری معتقدند او از اختلالات روانی رنج میبرد. رستا، روانشناسی بااستعداد، به توصیه پدرش (یک افسر پلیس) وارد این چالش میشود…
خلاصه رمان :
بعد از خوردن ناهاری که خدمتکار به داخل اتاقم آورده بود لباسهام و با لباس راحتی و البته پوشیده عوض کردم و محتاطانه قدم در سالن گذاشتم.خبری از کارن و یا نیک نبود. کمی جلوتر رفتم و در یک نظر تموم سالن رو دنبال تلفن گشتم اما چیزی پیدا نکردم.
یعنی این خراب شده به تلفن نداره!؟عصبی مشغول گشتن گوشه و کنار سالن شدم.تو حال و هوای خودم بودم که صدایی من و از جا پروند:دنبال چیزی میگردی خانم روان شناس!؟ترسیده به نیک که خیلی خونسرد داشت از پله ها پایین میومد خیره شدم.
خودش و بهم رسوند و از داخلجیبش،گوشی آیفونش رو بیرون آورد و مقابل چشمام تکون داد.ضمیمه کرد دنبال یه همچین چیزی؟نه من فقط داشتم یه نگاهی به این اطراف میانداختم.
لبخند زد و روی مبل نشست.آها…به نظرت کارن هم این دروغت رو باور می کنه؟وای خدا.من اصلا حوصله ی اون آدم روان پریش و برج زهرمار ندارم._یه کاری برام بکن تا چیزی بهش نگم… می دونی اگه بفهمه قصد فرار داشتی جنجال به پا می کنه.
دست به سینه ایستادم._چه کاری !؟_می خوام باهام حرف بزنی_چی! حرف بزنم خیلی خونسرد سری تکون داد._آره… تو مگه روان شناس نیستی؟ پس کارت گوش دادن به صحبت های بقیس… فکر کن منم جزئی از اون بقیم بهم مشاوره بده… باهام حرف بزن.
نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و ریز ریز خندیدم این دو بشر به راستی که عجب آدمای عجیبن معلوم نیست تو کلشون چی میگذره. متعجب ابروهاش و بالا انداخت و لب زد: کجای حرفم خنده دار بود؟
محض احتیاط روی مبلی که کمی با فاصله ازش قرار داشت نشستم و گفتم: من روان شناس هستم درست ولی کارم صحبت با آدمایی که مشکلات روحی دارن… تو الان چه مشکل روحی داری که میخوای در موردش باهام حرف بزنی؟
راستش و بخوای من کمی وسواس فکری دارم… در این مورد میتونی بهم کمکی کنی؟بحث داشت به جاهای جالبی کشیده می شد.برعکس کارن که حسابی زیرک و باهوشه میشه یه جوری نیک رو گول زد و سوارش شد.اگه من مشکلت رو حل کنم خب این وسط چی به من می رسه؟
لبخند زد و خواست چیزی بگه اما صدای پر از غضب کارن مانعش شد._تو گفتی کار داری کارت زر زدن با این دخترس؟ ترسیده به سمتش برگشتم. عصبی داشت من و نیک رو برانداز می کرد و به نظر می رسید در حال پروش دادن نقشه ی قتل مون در ذهنش.