اسم رمان : نیش و نوش
نویسنده : رضوان جوزانی
ژانر : عاشقانه، خدمتکاری
تعداد صفحات : 174
مرگ پدر مثل توفانی سهمگین بر سر خانواده بیتا فرود آمد. نه مرگی آرام، بلکه پایانی تلخ برای مردی که رسوایی همسرش، قطره قطره جانش را میکشید. حالا تنها یادگارش: انبوهی از قبضهای پرداخت نشده و چشمان نگران فرزندانش بود. رضا، شانههایش را راست کرد و اداره کارگاه را به عهده گرفت. اما بیتا نمیتوانست تماشاچی باشد. “بگذار من هم کمک کنم!” التماسش میکرد. هر روز، هر ساعت. ولی انگار دنیا برای این خانواده آزمونی سختتر تدارک دیده بود… گرهی که به این زودیها باز نمیشد.
خلاصه رمان :
روزهای عید با کسالت سپری میشد، جز روزی که بچه ها سر مزار رفتند نه جایی داشتند که بروند و نه جز خسرو و پروین خانم و خانواده عمو محمد کسی به دیدارشان می آمد.
رضا هم که کارش تعطیلی نداشت صبح می رفت و شب خسته باز می گشت دل بیتا می سوخت برادرش بیست و یک سال بیشتر نداشت اما بار مسئولیتی سنگین را به دوش می کشید.
بیتا دلش میخواست کار کند تا بتواند چرخ خورد و خوراک زندگی شان را بچرخاند، چون تمام پول و درآمد کارگاه بابت بدهیهای پدر می رفت.
دوست داشت کار کند تا دست کم نان و برنجی به خانه بیاورد. دیگر از روی مغازه دارها خجالت میکشید. یا جنس نسیه آورده بود و یا وعده فردا را داده بود.
روزی که عمو محمد مشتی پول کف دستش گذاشت هنوز یادش بود انگار از خجالت آب شده بود. عمو دیابت داشت و تازگیها کلیه اش هم نارسایی پیدا کرده بود به زور خرج زندگی خودش را در می آورد.
زن عمویش با خیاطی زندگی را می گرداند تا به شوهرش فشار نیاید آن روز بیتا پول را قبول نکرد، اما اخم عمو او را ترسانده بود که مبادا به غرورش بر بخورد.
بیتا توانسته بود با آن پول مقدار از بدهی شان را به مغازه دار سر کوچه شان بپردازد. مصمم بود باید رضا را راضی می کرد تا دست کم از غم خورد و خوراک رهایی بیابد.
تصمیم داشت در اولین فرصت با پروین خانم گفتگو کند چرا که او زن دست و پا دار و زرنگی بود و هر جا که سلامی میکرد آشنایی داشت و می توانست به او کمک کند،
اما اول بیتا باید رضایت عمویش و رضا را جلب میکرد و این فرصت خیلی زود به دست آمد.
اوایل بهار با نسیمی که می وزید دل هر جوانی را به شورش وامی داشت و امید را در قلب زنده می کرد.
رضا به اتفاق عمو محمد که برای سر زدن به بچه ها آمده بود مشغول گفتگو بودند بیتا چای خوشرنگی ریخت و جلوی هر دوشان گذاشت.
بیتا منتظر شد حرفهای آن دو تمام شد سپس با هراس دستهایش را به هم مالید و چشم به آن دو دوخت. خستگی از چهره رضا نمایان بود و چشمانش خواب را می طلبید.
عمو نگاهی به بیتا انداخت که با دلهره دست دست میکرد گفت چیزی شده عمو؟ انگار می خواهی حرفی بزنی؟ رضا نگاه پرسشگرش را به سیمای مهتابی رنگ خواهرش دوخت و منتظر ماند.