اسم رمان : راننده سرویس
نویسنده : سروناز روحی
ژانر : عاشقانه
تعداد صفحات : ۱۶۶
«این داستان، روایت چهار دختر دبیرستانی است که سالها در کنار هم رشد کردهاند. اما تغییر ناگهانی کلاسها و جدایی آنها، چالشهای جدیدی پیش پایشان میگذارد. با ورود راننده جدید سرویس مدرسه، پسری که اسرار خاص خود را دارد، ترانه درگیر احساساتی میشود که مرز بین دوستی و عشق را محک میزند…»
خلاصه رمان :
لبخندی زد و از اینه به پریناز نگاه کرد و گفت: خواهش میکنم…. اگر کمکی خواستید…. در خدمتم….. صبحا معمولا سورن سرحال تر از همه ی آنها بود دیگر از آن خشکی سابق در آمده بود و کمی با آنها صحبت میکرد.
ترانه خواب و بیدار بود که رسیدند ترانه روی زمین نشست و شمیم را پایین کشید و بلافاصله سرش را روی شانه ی او گذاشت.
شمیم حرصی شد و گفت: ترانه بالشت خونه است…ترانه ناله مانند گفت نه… تو ام… گوشتالویی خوبی…جای بالشمو میگیری… شمیم حرفی زد.
سحر و پریناز رو به رویشان نشستند. سحر شمیم؟؟؟ شمیم که به روه رو خیره بود نگاهش را به سحر دوخت و گفت: هاااااان؟ پریناز چیه؟ دپی؟ شمیم نه بابا… سحر چته خوب؟؟؟ شمیم خم شد تا از کیفش کتابی را در آورد که ترانه نالید اینقدر تکون نخور…
شمیم نفس عمیقی کشید و گفت: ترانه پاشو له شدم…. ترانه نه نه نه نه … تو رو خدا فقط پنج دقیقه…. شمیم با حرص کتابش را ورق زد.
و پریناز پرسید: چیه شمیم؟ طوری شده؟ شمیم اهی کشید و گفت مادر بزرگم ازدواج کرد. ترانه سرش را از روی شانه ی او بلند کرد…با چشمهای خمار و خواب آلود گفت مبارکه…و ناشیانه کل کشید…شمیم سقلمه ای به شکمش زد که ترانه دولا شد.
ترانه با ناله گفت بمیری شمیم…رخت عزای تو رو بپوشم…سوراخ شد دلم…شمیم لبخند پیروزمندانه ای زد و سحر پرسید: اینکه ناراحتی نداره؟
شمیم: بابام با کل عمه هام و مادربزرگم و خلاصه هر کی که با این وصلت موافق بود…قطع رابطه کرد.پریناز بهتر…ترانه : والله… فامیل کمتر زندگی بهتر…شمیم به قطه ای دور خیره شد و چیزی نگفت.
سحر: شمیم از چی ناراحتی؟ شمیم: بابام …. پریناز مضطرب پرسید بابات حالش خوبه؟؟؟ شمیم: سکته… سه دختر هینی کشیدند و ترانه گفت: خوب الان حالش چطوره؟
شمیم:سکته رو رد کرده پریناز اخ… الهی بمیرم…چطوری اینطوری شد؟ شمیم وقتی از خونه ی مادر بزرگم بر میگشت…اونقدر عصبانی بود که سکته کرد.
سحر الان بیمارستانن؟ شمیم سرش را به معنای اره تکان داد و ترانه گفت خوب رد کرده دیگه… خوب میشن ایشالا… شمیم بالاخره لبخندی زد و گفت اره خدا رو شکر… دخترها نفس راحتی کشیدند و شمیم ادامه داد ولی دیشب خیلی ترسیدیم وقتی تلفن زنگ زد و خبردار شدیم.