اسم رمان : نیلوفر آبی
نویسنده : زهرا
ژانر : عاشقانه، مافیایی
تعداد صفحات : ۲۸۶۸
“از دل تاریکی به اعماق تاریکتری سقوط کردم. به آغوش کسی که مرگ را مثل نفس کشیدن میشناخت. وقتی توسط چنین موجودی آلوده شوی، دیگر هر تماس دیگری بیمعنا میشود. این قاتل فلسفی با آن هوش شیطانی، با آن توانایی عجیب در بازی با مرزهای حیات، یا روحت را میدزدد یا به اوجی از هستی میرساند که هرگز تصورش را نمیکردی…”
خلاصه رمان :
یخ موجود درون چشماش درست از سرمای زیاد خبر می داد و بی دلیل بدنت رو میلرزوند.
و در پس این ها موهای سیاه براقش که لعنت خدا بود و با سرکشی و افسار گسیختگی روی صورتش سایه زده بود.
خدای بزرگ… شیطان واقعا زیبا بود.. زیبا نه خاص و اغراق نبود اگه میگفتم خیره کننده بود شبیه ایرانی تبارها نبود یک جور خاصی بود.عطر تلخش زیر بینیم پیچید،
نفسی کشیدم و همون لحظه دقیقا همون لحظه مغزم به من پیغام فرستاد به چی اینجوری خیره شدی؟به یه قاتل؟یه شیطان؟
و به ثانیه نکشیده همه چیز رنگ باخت و من بهت رو رها کردم و دست به دامن وحشت شدم.
چشماش مثل یک اسکنر صورتم رو اسکن کرد و در آخر، با لحن لاقیدی گفت:از مکان های ممنوعه خوشت میاد که هی غلط اضافه می کنی؟
ته لهجه ای به شدت زیبا و گیرا داشت و این بیشتر بهم ثابت می کرد که این ادم ایرانی نیست…لااقل تماما ایرانی نیست.
شوخی که نبود صدام رو گم کرده بودم و خودم رو رها کرده بودم. نمی تونستم حرف بزنم.. حتى قدر کلمه ای._لالی؟
درون صداش هیچ حسی نبود. دریغ از ذره ای خشم یا غضب .. فقط خلا و یخ بندان بود قدمی برداشت و بدن بزرگش روی تنم سایه انداخت و بیشتر در خودم جمع شدم.
نگاهش چرخی درون صورت رنگ پریده من انداخت و گفت:اینجا چه غلطی میکنیزبونمروتکونیدادم و گفتم: کش…کشتیش.ابرویی بالا انداخت و با جدیت گفت: اشتباه میکنی بچه هنوز نکشتم،
و جلوی چشمای متعجب من برگشت از دید رسم کنار رفت، اسلحه اش رو سمت دو مردی که تازه متوجه شدم هنوز زنده آن گرفت و در کمال حیرت من اسلحه اش رو کشید و صدای شلیک گلوله بلند شد و دو مرد تموم شدن.
قرنیه چشمام در حال ترکیدن بود واقعا در حال مردن بودم.. پاهام رو رعشه فرا گرفت.
زانوهام لرزید و محکم به زمین افتادم و با چشمایی که گشاد شده بودن به دو جنازه خونینی که مقابلم بود شوکه نگاه می کردم، خون از بدنشون بیرون میزد و زمین رو غرق در رنگ سرخش می کرد.
معده ام جوش و خروش میکرد مرگ رو در یک قدمی می دیدم بدنم رو چنان لرزه ای فرا گرفته بود که دندان به دندانم بهم برخورد می کرد و صدای رقت انگیزی تولید می کرد،کفش های شیطان رو دیدم مقابلم قرار گرفت و من فقط به تصویر خون خیره شدم