اسم رمان : پنجره فولاد
نویسنده : هانی زند
ژانر : عاشقانه
تعداد صفحات : 2285
_ زن منو با اجازهٔ کدوم احمق بیغیرتی بردید دکتر زنان واسه معاینهٔ؟ حاجبابا تسبیح دانهدرشتش را در دستش میگرداند و دستی به ریش بلندش میکشد. _ تو دیگه حرف از غیرت نزن مردیکه! دختر منم زن توی هیچیندار نیست! عمران صدایش را بالاتر میبرد. رگهای ورم کردهٔ گردنش خبر از فوران آتشفشان میدهند._ زن من نیست و هر شب تو تخت منو کنار شوهرش میخوابه حاجآقا؟ مامور کلانتری«لاالهالاالله» زیرلبی زمزمه میکند.
خلاصه رمان :
عمران با دقت به حرکت انگشتان کشیده لاک خورده اش نگاهی انداخت و سعی کرد تمرکز کند.
دستها را دو تا میدید در دلش لعنتی هزار باره به الکل فرستاد…عمادو ندیدی گیتا؟
سهیل از سؤال عمران با ضرب روی پایش کوبید، باز یادش افتاد، گیتا ابروهای نازکش را در هم کشید.
داداشتو میگی؟ اینجاها بود که… داشت میرقصید، سهیل حرفش را تصحیح کرد.
داداش نره خرشو میگه… الان داره روی به تختی توی همین اتاقا عشق دنیا رو میکنه به خدا این کله ما رو با عماد خورده.
گیتا غش غش خندید.بی شرف زبون باز والا به خدا… من هی میگم ببین گیتاجون به بهشتی راه انداخته ماشاالله پر حوری و پری…
تو وسط این نعمت هی میگی عماد؟ کله پدر عماد_خفه خون بگیر سهیل… باید پاشم پیداش کنم… تنها نمیذاره منو…
_آره پاشو قل افسانه ایتو پیدا کن… خاک تو سرت… دیگه یارو خر که نیست رو تختم به تو بفرما بزنه…
خواست چیزی بگوید که دختر جوان نشسته کنار گیتا سرفه ای کرد، گیتا نمایشی به پیشانی اش کوبید.
ببین تو رو خدا این سهیل این قدر چرت و پرت میگه پاک یادم رفت عسلو بهتون معرفی کنم…
عمران نگاهش را تا دخترک کشاند و سعی کرد تمرکز کند.ای بابا! خدا بکشه منو که از بس چرت و پرت میگم یه همچین فرشته ای از یادت رفت گیتا،گیتا دست دختر را بالا آورد.
عسل دختر خاله منه بچه ها… میخواد با عمران جون آشنا بشه… خودش خجالت میکشید منو با خودش آورد تا به عمران معرفیش کنم.
سهیل خودش را با ضرب به تن عمران کوبید و آهسته پچ زد: این الان خجالتیه؟ عمران به طرفش چرخید: چرا خفه نمیشی؟
سهیل با لبخندی نمایشی به سمت گیتا و عسل اما هم چنان زیر لبی خطاب به عمران ادامه داد.
خودش آدم درستی نیست… دختر خاله رم آورده واسه تو… خدا شانس بده!
عمران سری به نشان تأسف تکان داد و سهیل ادامه داد: پا شو شب جمعه رو به راه کن پسر حاجی… ثابت کن تو پسر همون پدری پا شو دختره رو ببر تو…
عمران از کوره در رفت و اینبار جوری نگاهش کرد که تنها لب زد: گوه خوردم…
گیتا با خنده از جا بلند شد.من میمیرم برات این جوری عصبانی میشی پسر حاجی می دونستی؟گفت و خم شد و دست سهیل را کشید.