اسم رمان : تشریفات
نویسنده : سرو روحی
ژانر : عاشقانه
تعداد صفحات : 2464
توی مسیر… اولش مخالف هست… دشمن هست… پدر و مادر با یه نگاه بیتفاوت که ته چشمشون بهت میگه: نرو… غلطه دختر…! همهی اینا هست… اما بعدش وقتی ببینن هنوز مصری… دشمنا دوستت میشن و پدرو مادر مشوق! دنیای تشریفات دنیای همین دوستیها و دشمنیهاست. تشریفات دنیای منه! دنیایی که من وقتی پامو توش گذاشتم یه چهار دیواری خالی بود که من گیجش شدم اما بعدش… از یه جایی به بعدش گیجی شد عادت…! شد توبه که برگرد و باز آ… اما…
خلاصه رمان :
هوشیار شدم، تنها چیزی که دلم گیرش بود تشریفات بود …. تنها چیزی که میتونستم بخاطرش تا صبح بیدار باشم تشریفات بود …
تنها چیزی که چون به رگهام میریخت تشریفات بود!به سختی نیم خیز شدم و گفتم: بگو آقا پیروز_تشریف نمیارید خانم شایگان ؟
اخم کردم و پرسیدم طوری شده؟ نه. نیومدید نگران شدم دخترم حالتون خوبه ؟ اتفاقی افتاده ؟
نه خوبم. ممنونم از لطفتون پیروز خان کارها خوب پیش میره؟پیروز خان با خنده گفت بله دخترم این پسره هست یزدان…
رگ گردنم گرفت.دستمو پشت گردنم فرستادم و با اضطراب گفتم: بله خب؟
هیچی دخترم خوب کردی فرستادیش تو آشپزخونه خیلی فرزه خودش امروز بهم گفت شما گفتی دیگه لباس تنش نکنه…
سرفه ای کردم و گفتم اره پیروز خاناره خودش بهم گفت سر صبحی. راستی خانم شایگان_بله ؟
امروز نمیاین ؟میون خمیازه ام گفتم: چرا شاید به سری زدم ! حواست به یزدان باشه پیروز خان. چهار چشمی مراقبش باش!
با اضطراب گفت: خانم چیزی ازش دیدید ؟نه ، همینطوری میگم.خندید و گفت: رو چشمم خانم راستی یه چیز دیگه هم هست_چی شده؟
این امید اصرار اصرار که دلش میخواد لباس عروسک و تنش کنه ! میگه میخوام امتحانش کنم!
و صداشو اهسته کرد و گفت: امروز همش داشت از زیر کار اشپزخونه در میرفتپوزخندی زدم و گفتم اگر خودش دوست داره موردی نداره،
خودش که خانم برای چی بدش بیاد! همش یه جا میخواد بشینه دیگه !
اونم زیر سایبونیاد خرجی که برای تشریفات کردم ته دلمو سوزوند و اهی کشیدم و گفتم: کاری با من نیست ؟
نه خانم. ببخشید از خواب بیدارتون کردم انگار ناخوش هم هستید. زودتر خوب بشید تشریفات بدون شما صفایی نداره.
لبخند تلخی زدم و گفتم باشه . حواست باشه…نزدیک بود قطع کنیم که تند گفتم: الو پیروزخان_بله بله ؟ هستم خانم: کی پشت صندوق میشینه؟
فعلا کاظم رو فرستادم خانم یکمم سرما خورده است. فکر کنم شما هم از کاظم گرفتید ! حواسم بود یزدان و نفرستم پشت دخل.
از حرفش لبخندی به لیم نشست و گفتم: باشه ممنون،
_پیروز خان من و منی کرد و گفتم بگو پیروز خان چیز دیگه ای هم هست ؟با لحن ناراحتی گفت: خانم سرای با مداد هم از صبح باز شده !
البته افتتاحیه است ولی خب… گفتم بدونید!مهم بود؟! وقتی قرار نبود تشریفاتی باشه … مگه مهم بود کی روبه روشرستورانی اداره کنه و چطوری اداره کنه !
وقتی قرار نبود تشریفاتی باشه دیگه دلهره و کشمکش و کلنجار معنی نداشت.