افروز اَحرار ، دانشجویی که هیچ چیزی از جزییات و حتی کلیات زندگی اش را دوست ندارد. نامزدش را دوست ندارد، رشته ی تحصیلی اش را دوست ندارد، خانواده اش را دوست ندارد ... روزگارش را دوست ندارد و با همه ی این اوصاف هنوز با همان قواعد و قوانین پیش میرود و هر روز نا امید تر و مایوس تر از دیروز صبح را شب میکند، درونش پراز انرژی و رویاست و بیرونش سرد و پراز خواسته های بی سرانجام . مثل ققنوسی که از آتش می ترسد . از زاده شدن دوباره می ترسد... هَمدوس روایت آدم هایی است که در شرایطی قرار میگیرند که هرگز نمیخواستند اما ادامه اش میدهند تا آخرین روزی که نفس میکشند ...پایان خوش
توی مسیر... اولش مخالف هست... دشمن هست... پدر و مادر با یه نگاه بیتفاوت که ته چشمشون بهت میگه: نرو... غلطه دختر...! همهی اینا هست... اما بعدش وقتی ببینن هنوز مصری... دشمنا دوستت میشن و پدرو مادر مشوق! دنیای تشریفات دنیای همین دوستیها و دشمنیهاست. تشریفات دنیای منه! دنیایی که من وقتی پامو توش گذاشتم یه چهار دیواری خالی بود که من گیجش شدم اما بعدش... از یه جایی به بعدش گیجی شد عادت...! شد توبه که برگرد و باز آ... اما...