وب رمان
دانلود رمان همراز دل pdf |اثر ریحانه نیاکام
  • نام: همراز دل
  • ژانر: عاشقانه،اجتماعی
  • نویسنده: ریحانه نیاکام
  • ویراستار: وب رمان
  • تعداد صفحات: 279

دانلود رمان همراز دل pdf |اثر ریحانه نیاکام

 

اسم رمان : همراز دل

نویسنده : ریحانه نیاکام

ژانر : عاشقانه، اجتماعی

تعداد صفحات : 279

همراز دختری که در گذشته اتفاقاتی افتاده که پدر و مادرش و از دست میده و با خالش زندگی می‌کنه و در این بین با آمدن عموی همراز و برگشتن همراز پیش خانواده پدریش و آشنا شدنش با امیرارسلان …

 

خلاصه رمان :

پشت چراغ قرمز ترمز کردم و به زنگ‌های پشت سرهمی که تارا میزد و می‌دانستم برای بازخواست کردنم هست از‌‌اینکه‌چرا…ماشینشو برداشتم؟

نگاهم به تایمر افتاد تا یک ربع دیگر هم باید این ترافیک را تحمل میکردم… بلا فاصله به مهشید زنگ می‌زنم: مهشید – سلام کجایی؟ چرانمیای؟

توی ترافیکم ببین میتونی استاد حشمتی رو نگه داری باید سریع سی دی رو بدستش برسونم منم سعی خودمو می‌کنم زودتر بیام،

مهشید – الهی خبر مرگت !!! یک ساعت من و کاشتی بازم میگی این کچل و نگهش دارم خیلی پررویی همراز،

قربونت برم عشقم تو که میدونی چقدر دوست دارم حالا خوبه من که بجز تو که کسی رو ندارم …. این لطف و در حق من که مثل خواهرتم میکنی؟

مهشید – اره دیگه یکی خر مث من پیدا بشه واسه تو خواهر خانوم الکی بلانسبت خر ابجی جان برو افتاب خورده تو سرت داری هزیون می‌گی

سریع گوشی را به رویش قطع کردم و از حرص خورنش خندم گرفت می‌دانستم اگر الان اینجا در کنارم بود شاید دیگر مویی نداشتم …

شیشه کنار دستم را پایین دادم به ماشین‌های بغل دستم نگاه می‌کردم که متوجه ماشین مدل بالای سفیدی که دو سرنشین پسر داشت و پسری که روی صندلی شاگرد قرار داشت زل زده بود به‌ من،

و دهانش از شدت لبخند عمیقی که زده بود تا کنار گوش‌هایش کشیده شده بودند … فکر کردم درون صورتم اتفاقی افتاده که اینطور با آن لبخند مسخره اش به من خیره است.

نگاهی به اینه جلویی ماشین می‌اندازم و با اطمینان از اینکه عادی هستم از دید زدن خودم دست برمی‌دارم و دوباره به پسر خبره می‌شوم چندبار با دست و صورت اشاره می‌کنم که چیکار دارد؟

چه میخواهد؟ اما اصلا انگار که من نیستم … شیشه رو بالا دادم و اسکلی نثارش کردم و شیشه سمت راستم را پایین دادم،

به محض دیدن خیره دو پشمالو ناز سفیدی شدم که با عینک‌های گردی روی چشمانشان خیلی ملوس و خوشگل به نظر می‌رسیدند…

یک آن فهمیدم که پسر اسکل دیوانه نگاهش به من نبود بلکه به این ناناز سفیدها بوده است…

بعد از چند عکس گرفتن از آنها‌پایم را به روی گاز فشار‌می‌دهم و به سرعت به طرف‌دانشگاه می‌رانم.

خلاصه کتاب
همراز دختری که در گذشته اتفاقاتی افتاده که پدر و مادرش و از دست میده و با خالش زندگی می‌کنه و در این بین با آمدن عموی همراز و برگشتن همراز پیش خانواده پدریش و آشنا شدنش با امیرارسلان ...
لینک های دانلود
https://webroman.ir/?p=5444
لینک کوتاه:
نظرات

نام (الزامی)

ایمیل (الزامی)

وبسایت

ورود کاربران

مطالب محبوب
  • مطلبی وجود ندارد !
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " وب رمان " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!