اسم رمان : ششمین همزاد
نویسنده : خانم وکیل
ژانر : عاشقانه، فانتزی
تعداد صفحات : 1709
مینویسیم و سِیر میکنیم در زندگی دختری که نه خاص است و نه جذاب!نه نیروی الهی دارد و نه خال هندو!خودش است و پا به مکانی میگذارد که نباید..آرزویی محال آویزهی گوشش میکند و پریزادی قاتل میشود.درست؛ در شامگاه تولد دشمنش، باید قلب شش همزاد خود را در آورده و با جوی خونهایشان غسل توبه کند! اینگونه خدا میپذیرد، طبیعت قبول میکند و او توان کشتن موجودی را پیدا میکند که عمری ابدی دارد!انار، دختری که خواهرش رو به طرز مشکوکی از دست داده! حالا اون دنبال اینه که با احضار روح خواهرش دلیل قتلش رو بفهمه و …چی میشه که به خودت بیای و بجای روح، یک خوناشام احضار کرده باشی؟اونم توی عصری که همچین چیزهایی غیرباوره و حالا یکیشون مقابلمون ایستاده… ؟!
خلاصه رمان :
خسته و کوفته وارد عمارت شدم و ماشینم رو پارک کردم،
میسوا رو دیدم و اون با اخم و تخم گفت:برای هر غیبتی باید اطلاع بدین.
و من با عذرخواهی کوتاهی سرازیر شدم به سمت اتاقم خیلی دلم میخواست پادشاه رو ببینم،
و مدام تو ذهنم میچرخید که اون نمیدونه من خواهر بهارم و قاتل خواهرمه،
لباسم رو کندم و موهام رو بهم ریختم افکارم آرومی نداشت و امروز تمرین کردم اشیا رو با نور آفتاب آتیش بزنم.
البته این عادی بود و اینبار تونستم از نور آفتاب روی یک غنچه تمرکز کنم و اون رو در عرض یک دقیقه شکوفا کنم.
دستبند توی دستم حسابی نیرومند شده بود و من این رو به خوبی احساس میکنم،
یک قسمتی از کتاب خوندم که نوشته بود:از اعماق وجودت تمنا کن و برآورده شو،
و این خیلی مبهم بود،نگاهم به آسمون و ماهش کشیده شد؛ ساعت هشت بود و من توی چراغ های قرمز عمارت دنبال یک چیزی بودم،
که به چشمم نخورده باشه،گوشیم لرزید و بازش کردمآدالارد: سلام انار دون دون.
چطوری خواهر زن جوجه؟لبخند زدم و روی تخت نشستم و نوشتم تازه به عمارت رسیدم و…خواهر زن جوجه؟!
به آیینه خیره شدم و خودم رو دیدم خیلی پریشون اما شاد بودم و چشم بستم فکرش رو بکن،
الان میتونست بهار جای من باشه و من داشتم درس میخوندم،چشم باز کردم و دوباره خودم رو توی آیینه دیدم و وحشت کردم،
گردنم عمیق بریده شده بود و خون زیادی روی بدنم میریخت.
سریع ایستادم و دست به گردنم کشیدم که دیدم خشک خشکه به آیینه زل زدم و اونم صاف بود،
نفس عمیقی کشیدم و چرا اینجوری شدم؟ توهم زدم.
در اتاقم زده شد و همزمان پیامی برام اومد و بلند گفتم:بله؟
در اتاقم باز شد و پادشاه اومد داخل گرمکن ورزشی تیره به تن داشت و با کنجکاوی نگاهم میکرد.
سلام هم خونه چطوری؟لبخند مصنوعی زدم و برخلاف عقلم قلبم پر از حس ناب شد…