خلاصه: ایلیا پسر زیبا و جوانی است که سال ها تلاش کرده حس و گرایش خود را سرکوب کند اما آشنایی با یکی از مشهور ترین پزشکان کشور، زندگی اش را متحول میکند.
درست زمانی که فکر میکند خوشبختی به او روی آورده متوجه میشود که…
قسمتی ار متن رمان عالیجناب:
سرم را به منظور تایید و به عادت همیشگی تکان میدهم انگار که آقا
هوشنگ دقیقا رو به رویم است و من را میبیند.
وقتی صدایی از پشت خط نمیشنوم و میفهمم که منتظر است تازه دوزاریم
میافتند و تند میگویم؛
“چشم اوسااا ”
انگار فقط منتظر همین کلمه باشد، بدون اینکه حرف دیگری بزند تلفن را
قطع میکند.
رفتارش هیچ وقت مودبانه نبوده ولی من دیگر عادت کرده ام …
گوشی تلفن را سرجایش میگذارم و میروم سروقت پراید درب و داغان
داوود شفته.
به ماشینش زل میزنم که یک ور آن به کل رفته! و با خودم فکر میکنم که
دیگر باید فاتحه این ماشین را بخواند.
نه که خود داوود شفته پراید مدل هشتاد و چهارش را به جایی زده باشد ها
نه!
مثل اینکه زنش که بچه اش هم نمیشده، فهمیده که داوود شفته سرش هوو
اورده و چون خیلی عصبانی بوده اول رفته سراغ هوویش، از گیسهایش
گرفته، کلی کتکش زده و خط و نشان کشیده و بعد هم رفته سراغ ماشین
که همه ی عالم و آدم میدانند داوود جانش برای ماشینش در میرود و هی
ماشین را کوبیده به این ور و آن ور…
حوصله ی تعمیر را ندارم اصلا درست کردن این ماشین که کار من نیست
دست خود اوسا را میبوسد !
پس لباس کارم را در می آورم و بعد از اینکه چراغ ها را خاموش کردم
در را قفل میکنم واز گاراژ بیرون میزنم.
آرام آرام به سمت خانه قدم میزنم، عجله ای ندارم.
اصلا عجله برای چه؟ ماما و هانیه به دیر آمدن های من عادت کرده اند
موبایل رنگ پریده قدیمی ام را از جیب شلوارم برمیدارم و دستی به سر و
گوشش میکشم.
البته یادم هست چهار سال پیش که خریده بودمش رنگش نقره ای بود و
صفحه لمسش ترک برنداشته بود…
حس میکنم با تلفن همراهم ارتباط نزدیک و تنگاتنگی دارم.
ظاهرا خودش را با من هماهنگ میکند.
هر دو ترک برداشته ایم…
یکباره باطریمان خالی میشود و احتمالا نفس های آخرمان است.
کلافه بدون اینکه هیچ سایت یا اپلیکیشنی را چک کنم موبایل را به جیبم
برمیگردانم.
رمان عالیجناب pdf
آخر کسی که با من کاری ندارد و مگر جز گرانی و دلار خداتومنی و
هزار جور بدبختی خبر تازه ای پیدا میشود؟
همین که وارد کوچه ی باریکمان میشوم و نزدیک به خانه میرسم صدای
جیغ های بلندی را میشنوم بدون دقت هم به راحتی میتوان تشخیص داد که
منبع صدا از طرف خانه ی ماست
سریع کلید را در قفل میچرخانم و خودم را به داخل پرت میکنم.
هانیه جیغ میزند و ماما رنگ از رخش پریده!
رمان عالیجناب بدون سانسور
ماما همه پیامبران، ائمه و امامان را قسم میدهد و هراسان رو به من میکند.
«هانیه دردش گرفته باید ببریمش بیمارستان»
استرس گرفته ام و به این فکر میکنم که مگر الان وقتش بود؟ سعی میکنم
خودم را جمع و جور کنم. به آژانس زنگ میزنم که یک سرویس بفرستد
دم خانه و تاکید میکنم که سریع بیاید.
سعی میکنم فکر به این موضوع که اگر ماشین داشتم در مواقع ضروری
مثل حالا لازم نبود دست به دامن تاکسی و آژانس و اسنپ شویم را پس
بزنم.
رو با ماما میکنم و میپرسم :
– ساک بچه کو؟ مانتو و روسری هانیه رو بیار تنش کنیم ماشین الان
میرسه ها !
رمان عالیجناب بدون سانسور
****
داخل ماشین کهنه کارسفید رنگ نشسته ایم و راننده ی عاقله مردش که
یک بیخیال دنیای عجیبی در چشمانش است و مجبورم میکند مدام تاکید کنم
“آقا لطفا یکم سریعتر”
به سمت بیمارستان میرویم به این فکر میکنم خرج زایمان هانیه چقدر
میشود؟ باید همان اول کار پول بدهیم که بچه را بکشند بیرون یا بعدش ؟
اصلا نکند که پولم کافی نباشد ؟
و به خودم دلداری میدهم پولی که تمام این چند ماه جمع کرده ام کافیست.
این رمان ها را اگه نخوندی وب رمان بهت پیشنهاد میکنه:
دانلود رمان لذتی از جنس گناه (۱ جلدی) | برای اندروید ،آیفون،pdf