اسم رمان : فرسوده (جلد اول) [مجموعه محبوب]
نویسنده : rebecc jenshak
ژانر :
تعداد صفحات : 526
قرار بود کار سادهای باشه، ولی هیچچیزی تو رابطه با ناکس ساده نیست. یه دقیقه داریم دعوا میکنیم، دقیقه بعد دارم از دیدن هندستنداش بدون تیشرت بیش از حد لذت میبرم!
عاشقش شدن اشتباهه…
سرم رو میذارم عقب روی تخت و نفسنفس میزنم. ایوری یه حوله میاره و خودمو تمیز میکنم. همین که میخوام لباس بپوشم و برم، خودش رو کنارم پرت میکنه.
میپرسه: «میمونی؟»
میگم: «من اهل بغل کردن نیستم، پرنسس.»
– «یعنی از بغل کردن خوشت نمیاد یا این یکی از قوانینت برای رابطههای راحت و بیتعهدته؟»
پشت گردنم رو میمالم: «فکر کنم هر دوتاش.»
خلاصه رمان :
یا شنوایی فوق العاده داره یا ذهنمو میخونه، چون ولکن نیست.
میگه: «یعنی فکر نمیکنی؟»
میگم: «هر کسی ممکنه برنده بشه. تو موتورسواری خوبی هستی. فقط روی موتورت بمون و شل
نکن.»
در جواب، فقط یه چشم غره میره و بعد عینک محافظشو سر جاش میذاره.
میگه: «مثلاً من از تو نصیحت بگیرم؟ من شاید جوونتر باشم، ولی بیشتر از تو مسابقه دادم. تو
امسال فقط شانس آوردی. مایک و بقیه تیم گیر کردن تو داستان برگشت غافلگیرکننده ت، ولی همه چیز
رو میکنم که بفهمن من چی بلدم. اگه عاقل باشی، از جلوی پام کنار میری. شاید فصل بعد بذارن بمونی
فقط برای این که برام سد باشی.»
حرفاش بیشتر از چیزی که بخوام اعتراف کنم روم اثر میذاره.
من جون کندم که خودمو دوباره بالا بکشم، ولی سال هایی که نبودم و درگیر مراقبت از برادرام
بودم، دیگه هیچوقت برنمیگرده.
ذهنمو از لینک و هر چیز دیگه خالی میکنم.
این لحظهست. آخرین مسابقهی فصل موتورکراس.
تو مسابقه ی اول امروز دوم شدم، پس باید اینیکی رو اول تموم کنم تا قهرمان بشم.
من باید ببرم.
هوا راحت صد درجه هست، اما تماشاچی ها پرانرژی ان و ایستادن، دور پیست جمع شدن و با رد
شدنمون تشویق میکنن.
من عاشق این ورزشم.
هیچ چیزی بهتر از مسابقه روی خاک زیر آفتاب نیست.
پشت خط شروع، تنش رو میشه با دست گرفت.
هر کدوممون تو دنیای خودمونیم و منتظر علامت. من دارم خودمو تو ذهنم سی دقیقه بعد میبینم
که روی سکو ایستادم، جام قهرمانی تو دستمه.
زیر لب میگم: «مامان، داری میبینی؟» بعد دست چپمو میبرم سمت میکروفون کلاهکم و گل
رز خالکوبی شده بین شست و اشاره مو میبوسم. «این مسابقه برای توئه. تولدت مبارک.»
ده ساله که نیستی و من نمیدونم چطور حتی یک ثانیهش رو دوام آوردم. انگار هم یه عمر پیش
بوده، هم دیروز. امروز پنجاه ساله میشدی و مطمئنم از دیدن مسابقه م ذوق میکردی.
بابا کسی بود که موتورسواری یادم داد، ولی این مامان بود که همیشه میگفت هیچ رویایی زیادی
دیوونه نیست و من میتونم هر چیزی رو که دلم بخواد، با تمام وجودم بهش برسم.
دختره که کارت سی ثانیه ای دستشه، کارت رو میچرخونه و از پیست میره بیرون، داور هم پشت
سرش. وقتشه.