- نام رمان#دانشجوی_شهوتی_من
- نویسنده:# ناشناس
- ژانر : #صحنه_دار #عاشقانه #کلکلی #طنز #بزرگسال #فول_اروتیک
خلاصه رمان :
راجب دختری شر و شیطون هستش که بسیار ه ات هستش و سرکلاس عاشق استادش میشه و وارد رابطه میشه و داستان جالبی رو رقم میزنه
قسمتی ار متن رمان دانشجوی شهوتی من:
نگاش کردم چقد تواین چند روز پیرشده بود موهایه بغل شقیقش چندتاش سفید
شده بود
بلاخره رسیدیم
نیمابردم سر قبرمامان بابا
تا چشمم به قبر افتاد نتونستم خودمو کنترل کنم زدم زیر گریه
خودمو انداخت رو قبر
-چرا تنهامون گذاشتید
همینجوری داشتم برا مامان بابا حرف میزدم که نیما بلندم کرد
-پاشو دریا شب شد باید بریم خونه
-نه من نمیام میخوام پیش مامان بابا بمونم مامان سردش میشه
-دریا خواهش میکنم
با چشمایه اشکی نگاش کردم
رفتم تو بغلش سفت به خودم فشارش دادم
دیگه فقط نیمارو داشتم.
ازم سوار تاکسی شدیم رفتیم خونه عمو
احساس غربت میکردم
-تو تو این اتاق بخواب چیزی لازم داشتی بهم بگو
سرمو تکون دادم
دروبست رفت
رفتم روتخت با همون لباسا دراز کشیدم
یه دفعه یاده دنی افتادم سریع ازجام بلند شدم حتمن خیلی نگران شده با اینکه از
دستش بخاطر اینکه تنهام گذاشت ناراحت بودم اما دلم برا صداش تنگ شده بود
رفتم تو پذیرایی نیما رو کاناپه نشسته بود سرشم بین دستاش بود
-نیما
سریع بلند شد
-چی شده جاییت درد میکنه چیزی میخوایه
-اره. دانیال زنگ نزد ؟
نه
تعجب کردم
-نه ؟!مطمعنی
-اره
-میشه گوشیتو بدی
-تو اتاقمه بردار
-ممنون
رفتم تو اتاق نیما گوشیشو برداشتم شماره دنیو گرفتم اما با شنیدن مشترک
مورد نظر خاموش می باشد قلبم به درد امد یعنی انقد براش بی ارزش بودم که
یه زنگ نزد الانم که گوشیش خاموشه
یه دفعه یاده شرکتش افتادم
شماره شرکتشو گرفتم که منشیش جواب داد
-بله
-سلام با اقا دانیال کار داشت
شما
-بگید دریا
-چندلحظه صبر کنید
این چنددیقه مثل چندسال گذاشت
-خانم الو
-بله
-گفتن نمیشناسن
-مطمئنید به دانیال گفتید
-بله به خودشون گفتم
دستمو رو قلبم گذاشتم هرلحظه دردش بیشتر میشد
-باش ممنون
رو تخت نیما نشستم دیگه کنترل اشکام دست خودم نبود خیلی نامردی دانیار
استفادتو کردی ..
نیما امد تو اتاق سریع اشکامو پاک کردم
-گریه میکنی دریا
-نه
نشست رو تخت
-بیا بغلم ببینم از کی تاحالا انقد دل نازک شدی
بغضم شکست
-نیما توروخدا تو تنهام نزار من دیگه هیچ کسو ندارم
-هیسس هیس دختر من ابجی خوشگلمو که تنها نمیزارم
رو موهامو بوسید
سرمو گذاشتم رو سینش چشمامو بستم حس امنیت میکردم
با تکون خوردن چیزی زیر سرم چشمامو باز کردم
وایی من تو بغل نیما خوابم برده بود
-چرا نزاشتیم رو تخت بدنت درد گرفت
-نه نخواستم بیدارت کنم
بوسش کردم
-خیلی دوست دارم داداشی
-پاشو پاشو انقد زبون نریز وروجک بریم یه چیزی درست کن من بخورم
-ای به چشم
با نیما از اتاق امدیم بیرون نیمارفت پایه تلویزون منم رفتم تو اشپزخونه
خب حالا چی درست کنم تو کابینتارو نگا کردم یه بسته ماکارانی پیدا کردم
یه ساعتی طول کشید تا درست بشه میزو چیدم
نیما بیا غذا امدس
امد تو اشپزخونه دستاشو مالید بهم
-خب ببینم ابجی کوچیکه چی درست کرده
-یه چیزی درست کردم که به قول بابا انگشتاتم باهاش بخوری
یه دفعه تازه یادم افتاد چی گفتم نیما با چشمایه اشکی نگام میکرد اما خیلی زود
به خودش امد
-بخوریم ببینم این چیه هی ازش تعریف میکنی
منم سعی کردم خودمو خوب جلوه بدم تا نیما ناراحت نشه
-اوووم عالی بود دریا دستت دردنکنه
-نوش جان
-من میرم بیرون اگه کاری داشتی با تلفن خونه زنگ بزن بهم
-باش خدافظ
این رمان ها را اگه نخوندی وب رمان بهت پیشنهاد میکنه:
- دانلود رایگان رمان لذتی از جنس گناه (۱ جلدی) | برای اندروید ،آیفون،pdf