اسم رمان : اگر فردایی باشد
نویسنده : اقلیما
ژانر : عاشقانه
تعداد صفحات : 587
آزارهای شوهرخواهر او سکوت میکند تا خانوادهاش را حفظ کند، اما وقتی محل زندگیاش را تغییر میدهد، درگیر عشقی یکطرفه میشود که همه چیز را پیچیدهتر میکند. آیا کسی هست که رازش را بشنود؟ یا این راز، مانند خوره، وجودش را خواهد خورد؟
خلاصه رمان :
زیاد توی صورتش نگاه نمیکنی و جاهایی که هست نمیای و وقتی هم خونهست همش توی اتاقتی و هروقت باهات حرف میزنه میزنی تو َپرش.
بلاخره اونم مرده… غرور داره این کارات باعث میشه حس کنه ازش خوشت نمیاد راستش حس میکنم یکم این رفتارات دارن ناراحتش میکنن… دور شدن من از آن حیوان صفت ناراحتش میکرد؟ به درک کاش جانش را میگرفت.
کمی مکث کردم به او حقیقت را میگفتم؟لب پایینم را به دندان گرفتم می گویند مرگ یک بار و شیون یک بارنفس عمیقی کشیدم و چشم هایم را بستم کلمات را در سرم ردیف کردم.
دهان باز کردم اما با شنیدن چیز ی که گفت لبهایم رو هم چفت شدند- میدونی که اصال دلم نمیخواد ناراحت ببینمش. اون تنها کسیه که دارم.
چیز ی در وجودم شکست و گرد غم را بر گلویم پاشاند – ما برات کافی نیستیم؟دستم را در دستش گرفت و این بار به چشم هایم نگاه کرد – این چه حرفیه میزنی دختر؟
شما دو نفر تا ابد جون منید از وقتی که مامان از بینمون رفته شما تنها چیز ی هستید که دارم و برام کافیه ولی بلاخره تو هم یک روزی ازدواج میکنی بابا هم زبونم لال، زبونم لال سایش تا ابد بالای سر ما نیست.
اون موقعست که من میمونم و سرپناهم، احسان لب گزیدم اشک بر چشم هایم نیش زد فاطمه که اشکم را پای احساساتی شدنم گذاشت، در آغوشم کشید و سرم را بوسید.
به او نمیگفتم؛ در این سیل غرق میشدم اماسرپناهش را ویران نمیکردم بینی ام را بالا کشیدم و از او جدا شدم- نه مشکلی پیش نیومده فقط این که به سرکار رفتنم گیر میده یکم عصبیم کرد.
لبخندی زد و موهایم را نوازش کرد:همین؟! عزیزم به اون که چیزی نمیرسه به هر حال چند ساله توی این کاره و با کارمندا معاشرت میکنه میدونه چقدر خستگی داره،
ازش ناراحت نشو به خاطر خودت میگه تو جای خواهرشی واسش زهری که جمله ی آخرش بر جانم انداخت را با تلخندی جبران کردم.
من نمیتوانستم کسی باشم که آرامش این خانواده را نابود میکند کاش کمی شجاع تر بودم.
سری تکان دادم و او با شب بخیری اتاق را ترک کرد لب تر کردم و زیر پتو خزیدم و چشم هایم را بستم.
با احساس خشکی گلویم چشمهایم را باز کردم و به ساعت کوکی روی پاتختی که عدد یک و نیم را نشان میداد نگاه کردم.