اسم رمان : استیصال
نویسنده : نسترن اکبریان
ژانر : اجتماعی، عاشقانه
تعداد صفحات : 676
همه چیز بوی خون به خود گرفته بود. عطر گندیده ی قتل پس از سال ها در مشام حوا بیدار شده و انگشت اتهام، سایه ی عشق را خط میزد. همه چیز برایش گنگ بود، او دیوانه نبود؛ مطمئن بود حقیقت را تنها خود میداند و بر او انگ دیوانگی چسبانده اند میخواستند او را مجنون جلوه دهند تا از گناه خود بکاهند، اما چه کسی می دانست واقعیت چیست؟
خلاصه رمان :
باران شلاق وار به صورتم میخورد تمام جانم خیس بود و انگار آسمان میدانست امروز قرار بود چه مسیبتی رخ دهد.
که این گونه بی قرار میبارید مانتوی تنگ سرمه ای رنگم به تنم چسبیده و هیکلم را در معرض دید گذاشته بود.
فکرم در پی کیان که با سرعت رعد جشن تولدم را ترک داره میره و لای هم از آن کمانی که خوانده بودم دور نمی شد.
قطرات باران که در اشکهایم آمیخته بود، به دهانم می رفت و طعم مشمئز کننده ای به وجودم هدیه می داد نگاهم به آسمان و آن ابرهای سیاهی که با بی رحمی بسترش را به یغما برده بودند کشیده شد.
سرعتی به قدم هایم بخشیدم مردم همانند یک دیوانه از بند فرار کرده نگاهم میکردند! به واقع در آن لحظه دست کمی از یک مجنون نداشتم.
2 روز تولدم به عزا بدل شده و آخرین تلاش هایم برای زنده ماندش را داشتم انجام میدادم پاهایم دیگر لمس شده بود و سرما به جانم رخنه کرده بود!
از اواسط ظهر نبود پدرم دلشوره را به دلم انداخته و رفتن ناگهانی امیر نیز استرسم را دو چندان کرد.
اندکی بعدش با دیدن فرشته که هولناک خانه را ترک می کرد، دانستم یقیناً اتفاقی رخ داده بود چرا در آن لحظه نبود خانواده ام را بی مهری تلقی و به سوی کیان شتافته بودم؟!
چرا در خانه اش را کوبیدم و آن شیطان در حضور خانواده خودش کوبیدم و آن شیطان برایم جشنی به پا کرد؟ !
همه چیز خوب پیش می رفت که بی محبتی خانواده ام را تازه در تار و پود خنده های کیان به فراموشی سپرده بودم. آخر چه شد؟!
دوباره آن تلفن کذایی لرزیدن گرفت؛ این بار با لرزشش زلزله ای ویرانگر به بن زندگی ام انداخته بود!
صدایش زدم با التماس نگاهش کردم تا شاید دلش به رحم می آمد و تنهایم نمی گذاشت اما رفت! او نیز همانند خواهر برادر و پدرم تولدم را ترک کرد و کمر بست تا به مراسمی را تبدیلی کا مراسمی عزا تبدیلش کند.
رفت و نفهمید تلفنش را کنار جام نوشیدنی اش جا گذاشته بود…همانند فرشته آن قدر با هول و ولا محفل را ترک کرد که توجهی به لباسها و ظاهرش هم نداشت!
دنبالش رفتم میان آن چشم های کنجکاو صدایش زدم: دیان کیان؟! کجا میری؟ چی شده؟ امروز چه خبرتونه شماها؟