اسم رمان : تارگت
نویسنده : گیسو خزان
ژانر : عاشقانه،انتقامی
تعداد صفحات : 5392
میران محمدی پسری سختگیر و متعصب نسبت به جنس مونث.. زخم خورده از اتفاقات گذشته زندگی.. در به در راهی برای رسیدن به آرامش.. برای زدن زخم مشابه خودش تو قلب باعث و بانی پریشونیش.. بعد از تلاش برای پیدا کردن شخص مورد نظر.. دخترش و پیدا می کنه.. میشه سوژه زندگیش.. دختری که باید تقاص مادرش و پس بده.. دختری ساده و سر به زیر که مناسب ترین گزینه اس برای سیبل هدف شدن…
خلاصه رمان :
جواب دادن به اون آدم فرصت طلب و به بعد موکول کردم و سریع سیگار و فندکم و از تو جیبم درآوردم، سیگار و خیلی وقت بود قطع که نه.. کمش کرده بودم.
طوری که بعضی روزا اصلاً یادم می رفت بکشم، ولی امروز با توجه به تابلوهای سیگار کشیدن ممنوع توی رستوران هتل که تو تحقیقات قبلیم ازش مطلع شده بودم…
یه بسته یدک تو جیبم گذاشته بودم.به محض روشن کردنش نگاهش به سمتم چرخید خودم و مشغول نگاه کردن به منو نشون دادم و جوری رفتار کردم که انگار اصلاً حواسم به نگاه خیرهاش نیست.
در صورتیکه همه وجودم شده بود گوش تا صدای نزدیک شدن قدمهاش و بشنوم و بالاخره..
بعد از گرفتن سفارشات اون میز مسیرش و به سمت میز من تغییر داد…
صدای قدم هاش چسبیده به میز متوقف شد و بعد از اون صدای خودش تو گوشم نشست.امممم.. ببخشید…آقا؟
صداش انقدر ضعیف وکم جون بود.. که اگه من همه حواسم و بهش نداده بودم محال بود بشنوم.
همین طورم وانمود کردم تا اینکه بلندتر گفت: – آقای محترم؟
بدون اینکه سرم و بلند کنم برعکس خودش بلند و رسا جواب دادم، هنوز انتخاب نکردم…
_واسه سفارش نیومدم سرم و بالا گرفتم و با اخم زل زدم بهش..
جوری دستپاچه شد از نگاهم که حس کردم یه قدم به عقب برداشت،
و بدون دلیل مشغول ور رفتن با لبه شالش که بدون هیچ مشکلی رو سرش مونده بود شد.
_چیزه. اینجا.. اینجا سیگار کشیدن ممنوعه.
پک عمیقی به سیگارم زدم و از لای لبام برش داشتم شونهای بالا انداختم و با همون نگاهی که سعی داشتم باهاش بفهمونم حرفش برام کوچکترین اهمیتی نداره.
گفتم: زیر سیگاری ندارم که خاموشش کنم. -بدید من براتون بندازم سطل آشغال.
نگاهم از صورتش و چشمای تیره اش که یه کوچولو آرایشش در برابر آرایش بقیه همکاراش هیچ محسوب می شد رو دست دراز شده اش نشست،
این دست کوچیک دست یه دختر بیست و خورده ای ساله بود یا یه دختر ده ساله؟
حتم داشتم دست مشت شده اش جوری تو مشتم جا میشد که کوچکترین اثری ازش باقی نمی موند و به طور قطع با یه فشار کوچیک من.. چند تا از استخوناش میشکست …