اسم رمان : عمویم نباش
نویسنده : ناشناس
ژانر : عاشقانه
تعداد صفحات : 1133
با تردید به عمویم نزدیک شدم.”امشب نیاز دارم با شما صحبت کنم.”و با دقت پرسید:”موضوع چیست عزیزم؟”با صدایی لرزان گفتم:”نزدیکی شما همیشه آرامشم بوده.”او با ملایمت پاسخ داد:”اما اینجا محل مناسبی نیست.”پیشنهاد دادم:”شاید محیطی خلوتتر…” پس از لحظهای، به پارکینگ رفتیم. در آن خلوت، احساسات سرکوب شدهمان سرانجام بیان شد…
خلاصه رمان :
خسته و کلافه تمام لباسهایی که آورده بودم رو توی دو چمدون جمع کردم و سپیده دم مانتو شلوارم رو پوشیدم.
میدونستم مامانی بعد نماز صبح نمیخوابه اسنپی گرفتم و تا برسه به اتاق مامانی برای خداحافظی رفتم.
سرخی چشمام رو پای دلتنگی مامان و بابام گذاشتم و با کمی گریه و نم اشک توی بغلش خداحافظی کردم و با رسیدن اسنپ از خونه بیرون زدم.
ماشین جاوید توی حیاط نبود و حتما شب گذشته به خونه نیومده.
راننده اسنپ یه پیرمرد بود که جز سلام و خداحافظی خوشبختانه هیچ حرفی نزدیم.
جلوی خونه پیاده شدم و کمک کرد چمدون هام رو پایین گذاشت و رفت کلید داشتم و با کلید داخل رفتم مثل همیشه مامان توی آشپزخونه بود و بابا رو صدا میزد.
جمشید پاشو دیرت میشه و بازهم مثل همیشه صدای بابا اومد که گفت: بیدارم خانم… بیدار.
لبخند خسته ای زدم و با صدای بلند گفتم:آهای اهل منزل بیایید که عشقتون اومده… دختر گلتون اومده.
با نیش باز به آشپزخونه رفتم و صورت مامانم رو غرق ماچ و بوسه کردم: چه عجیب محیا خانمبرگشتی خونه؟
خودم رو لوس کردم و گفتم: شیل مامی ژونم لو میخواستم خو… با مهربونی موهام رو بوسید و گفت: دلم برات تنگ شده بود دختر.
و بالاخره بعد از قرنی بابا اومد و گفت: به به دختر بابا چه عجب از اینورا؟
از بغل مامان بیرون رفتم و گفتم: ناراحتید برم؟
بابا کمی فکر کرد و گفت: مامانی دیگه نگهت نمیداره؟
با اخم نگاهش کردم و گفتم: شماها منو به دنیا اوردین اون وقت مامانی نگهداره؟
مامان با اخم یکی محکم پس کله م زد و بابا خندید و گفت: همش چندماه از تربیت خانمم دور بودی بی ادب شدیا دختر.
با اخم از آشپزخونه بیرون زدم و گفتم: واقعاکه من همون پیش مامانی باشم وضعم بهتره اما چون خوشبحال شما دوتا میشه عمرا برم.
جلوی در اتاقم رسیدم برای اینکه کرمم رو بریزم با خباثت پرسیدم: راستشو بگید خواهر که نشدم هان؟
قبل از اینکه مامان چیزی به سمتم پرت کنه وارد اتاقم شدم و بدون عوض کردن لباسام روی تختم دراز کشیدم.
چه شبهایی که به یاد جاوید روی این تخت خوابیدم و بهش فکر کردم.
چه شبهایی که خودم رو به خاطر عشق به فامیلم گناهکار دونستم و از غم جدایی ضجه و زاری کردم.
و بازهم منم و این تخت و دوری از جاوید_محیا … محیا مامان بیدار شو عمو جاویدت اومده.اسم جاوید باعث شد چشم باز کنم و خوشحال روی تخت بشینم اما با یاد آوری کارنامه ی درخشانش روی تخت دراز کشیدم…