اسم رمان : پروانه میشویم
نویسنده : رزانا شهریاری
ژانر : عاشقانه
تعداد صفحات : ۴۱۰
روشنا در کنار خواهرش، رها، زندگیِ آرام و بیآلایشی داشت… تا آن شب که در مهمانی، چشمانش به ماهان افتاد. با وجود فاصلهٔ فکریِ آشکار، تقدیر، آن دو را در مسیری ناشناخته قرار داد؛ مسیری که ناگهان با بازگشت عشق گذشتهٔ روشنا پیچیدگیهایی یافت.
خلاصه رمان :
نمی دانستم باید چه بگویم؟! هول شده بود. احساس میکردم هیچ کنترلی روی خودم ندارم، پاهایم ضعف می رفت و نمی توانستم روی پاهایم بایستم این حس را برای اولین بار تجربه میکردم او بی اعتنا به من سیگارش را در دست گرفت و کنار من به ماشین تکیه داد بوی عطرش تمام مشامم را پر کرده بود. به سختی نگاهش کردم بی اعتنا به من سیگار میکشید و به منظره روبرو خیره شده بود.
کمی گذشت و احساس کردم کمی بهتر شده ام و کمی به خودم مسلط شده ام ضربان قلبم منظم تر و آرام تر شده بود. نفس عمیقی کشیدم او هنوز آرام و بی صدا در کنار من ایستاده بود.
نگاهی به من کرد و گفت: چرا ساکتی؟ اگه نمی خوای چیزی یگی…» و ساکت شد. گفتم منو ترسوندین داشتم سکته میکردم گفت از صدام یا از قیافم؟
و ابرویی بالا انداخت و سیگارش را زیر پایش خاموش کرد و باز بی اعتنا مشغول نگاه کردن به منظره شهر شد و بعد بدون اینکه منتظر جواب من باشد گفت نمیخوای چیزی بگی؟ فقط خدا میداند چه حال و هوایی داشتم ضربان قلبم را دوباره تندتر از قبل حس میکردم تمام تنم میلرزید دهانم خشک شده بود.
انگار وسط تلی از آتش بودم به سختی گفتم شما اینجا چه کار میکنین؟ بدون اینکه به من نگاهی کند با همان غرور گفت: اینجا رو دوست دارم و بعد نگاهی به من کرد و منتظر جواب من شد.
من با دستپاچگی گفتم: «منم همین طور…. سیگار دیگری از پاکت سیگارش در آورد و گفت: دیر وقته برو خونه بی اختیار سرم را به نشانه تأیید تکان دادم نمیتوانستم بفهمم چطور ممکن است او را اینجا ببینم؟! چرا اینجا؟! برایم باور کردنی نبود!
چرا حرفی از شروع یک رابطه نمیزد؟ غرورم اجازه نمیداد حرفی بزنم با نا امیدی بدون اینکه بدانم چرا به خواسته اش تن میدهم سوار ماشین شدم از ماشین جدا شد و نگاهم کرد نمیخواستم همین جا همه چیز تمام شود.
چرا حرفی نمیزد؟ ماشین را روشن کردم کنار پنجره آمد و اشاره کرد که شیشه را پایین بکشم به سرعت شیشه را پایین کشیدم کارتی از جیبش در آورد و به سمت من آورد و گفت: «ماهانم»باورم نمی شد. ماهان چه اسم زیبایی بود…