اسم رمان : نجوای آلانا
نویسنده : مآه
ژانر : عاشقانه، فانتزی
تعداد صفحات : 147
در دهکده پریان جنگل، دختر رئیس قبیله متولد میشه، اما آلانای قصه ی ما مثل بقیه پری ها بال نداره، این نقص بزرگ باعث میشه که بین مردم دهکده اش طرد شده بشه و اما وقتی طلسم تاریک دهکده رو دربرمیگیره آلانا میره تا جنگل و نجات بده و در این بین با شکارچی تاریکی اشنا میشه و…
خلاصه رمان :
صبح روز بعد، وقتی آفتاب از لابه لای درختهای جنگل میتابید، ایلوان و چند نفر از بزرگترهای قبیله، آلانا رو در
دستانش گرفت و به سمت درخت سرنوشت حرکت کردند. درختی که از قدیما الیام به عنوان درختی جادویی شناخته
میشد، جایی که هر اتفاق بزرگ و مهمی باید زیر سایه اش رقم میخورد. گفته میشد که این درخت میتونه به کسانی
که به اون مراجعه میکنن، حقیقتهای بزرگ زندگیشون رو نشون بده.
مردم قبیله پشت سرشون حرکت میکردن، نگاههاشون پر از تردید و نگرانی بود. همه میخواستن بدونن، آیا آلانا
نفرینشده است؟ آیا اون بچه ای که به دنیا اومده، شوم است و آینده ی قبیله رو به خطر میاندازه؟
وقتی به درخت رسیدن، ایلوان آلانا رو با احتیاط به تنهی درخت نزدیک کرد. شاخه های درخت، با حرکتی آرام و بیصدا،
به طرف پان خم شدند. در دل جنگل، سکوتی سنگین همه جا رو فرا گرفته بود.
هیچکسی نفس نمیکشید، همه منتظر بودن تا درخت سرنوشت حکمش رو بده.
درخت سرنوشت شروع به لرزیدن کرد و صدایی آرام، مثل زمزمهای از اعماق زمین، از درخت بیرون اومد:
“این بچه نه شوم است، نه نیکو. سرنوشتش به دستان خودش است. دنیای او از انتخاب های خودش ساخته خواهد شد.”
این حرف ها، نه امید بخش بودن، نه تاریک. فقط یک حقیقت ساده. درخت سرنوشت همیشه صادق بود، اما هیچوقت
جواب هاش به این سادگی نمیآمد. آلانا، با چشمانی بزرگ و معصوم، در دستان ایلوان آرام خوابیده بود، بیخبر از همه چیز.
مردم قبیله همگی با هم به هم نگاه کردن. حرفهای درخت، هیچکدوم رو راضی نکرد. برایشون واضح بود که آلانا از
چیزی فراتر از پریهای معمولیه، اما اینکه »سرنوشتش به دستان خودش است« چه معنایی میداد؟ آیا این بچه
میتونه قبیله رو نجات بده یا نابود کنه؟
ایلوان همچنان به آلانا نگاه میکرد، دختری که قرار بود آیندهی قبیلهش رو بسازه، اما حالا به نظر میرسید که اون آینده، کاملا در ابهامه.
وقتی ایلوان به قبیله برگشت، چهره ها پر از نگرانی و اضطراب بود. هنوز هم حرفهای درخت سرنوشت توی
گوشهاشون میپیچید. هیچکدوم نمیخواستن باور کنن که آلانا آیندهای روشن نخواهد داشت. برای همینه که وقتی
ایلوان به جمع رسید، سکوت سنگینی همه جا رو فراگرفته بود.
یکی از بزرگان قبیله، که همیشه ساکت و محتاط بود، بالاخره لب به سخن گشود:
“ما نباید منتظر بمونیم تا ببینیم این بچه چطور میتونه آینده رو شکل بده. رهبری قبیله به چیزی بیشتر از شانس و
تصادف نیاز داره.”
چند نفر از دیگر اعضای قبیله هم با سرهای خود تاد کردند. نگاه های عصبانی و پر از ترس به ایلوان دوخته شد.
“چطور میخوای آیندهمون رو بسپاری به کسی که سرنوشتش هنوز معلوم نیست؟”
“او به دنیا اومده بدون بال، این یه نشونه ست. ما به رهبری احتیاج داریم که روشن و مشخص باشه، نه یه بچه با
آیندهای مبهم.”
ایلوان که همیشه برای تصمیماتش قاطع و محکم بود، حالا شکسته به نظر میرسید. نگاهش به آلانا افتاد. بچه ای که در دستانش بیخبر از همه چیز خوابیده بود، بیگناه و بی دفاع. ایلوان میدونست که نباید بر اساس ترسها و
تردیدهای دیگران تصمیم بگیره، ولی فشار جامعه و توقعات سنگینی که به دوش میکشید، روز به روز بیشتر میشد.
“ما نمیتونیم به این وضعیت ادامه بدیم.” یکی دیگر از بزرگان قبیله گفت.
“باید کسی رو برای رهبری انتخاب کنیم که آیندهاش تضمین شده باشه. آلانا نمیتونه رهبری قبیله رو به دوش بکشه.”
صداها بلندتر و بلندتر میشد. هر کسی به دنبال جایگزینی برای آلانا بود. بعضیها میگفتن باید »شاون« رو به عنوان
رهبر جدید انتخاب کنن. شاون، یکی از جنگجو های باتجربه و پرقدرت قبیله، همیشه برای تصمیمات دشوار آماده بود.
“شاون؟” ایلوان پرسید.
“آره، شاون شاید بهترین گزینه باشه. مردی با قدرت و وضوح.” یکی از بزرگترها جواب داد.
ایلوان نمیتونست باور کنه. دلش به شدت به آلانا بسته بود، ولی حالا حتی خودش هم دیگه مطمئن نبود که آیا اون
بچه بیبال میتونه چیزی به قبیلهشون بده یا نه.
به آرامی، ایلوان آلانا رو در آغوشش فشرد. “چطور ممکنه کسی اینقدر از سرنوشت بچهش بترسه؟” با خودش گفت.
اما مردم قبیله، حالا چیزی جز ترس و اضطراب نمیدیدن. آینده ای نامعلوم برای آلانا، یعنی آینده ای نامعلوم برای قبیله.