اسم رمان : نفسم میبره
نویسنده : ناشناس
ژانر : عاشقانه
تعداد صفحات : 1086
فرزاد که نمیتواند این وسوسه را تحمل کند، دختر را به زودی به عقد خود درمیآورد! اما آیا این ازدواج اجباری، آرامش میآورد؟ یا انفجاری از تمایلات سرکوبشده، خشم و حسادت؟
خلاصه رمان :
با جست به سمتم خیز برداشت هین بلندی کشیدم و چشمام و بستم فریاد بلندی زد انگار ببر زخمی بود میخواست شکارش و تیکه پاره کنه هر لحظه منتظر لگد درد ناکش بودم ولی صدای قفل در پیچید چشمای نم دارم و باز کردم و به در دوختم…
_خدا.. . مرگم… بده فرزاد داری چیکار میکنی؟! فرشته نجاتم دوباره اومده به ن و از دست این روانی نجات داده بود.این چندمین بار که من و از دست این عقده ای نجات داد؟؟
صبا داخل شد و در و محکم بهم کوبید پاتند کرد سمت فرزاد و اون دستی که بخاطر سیلی زدن به من بد بخت بلند شده بود با یه حرکت گرفت و به پایین کشید،
_باز تو روی این دختر دست بلند کردی؟ فرزاد چرا از خدا نمیترسی ببین صورتش و رنگش مثل گچ سفید…با داد بلندی که فرزاد کشید حرف تو دهن صبا ماسید:این دختر صیغه من اختیارش دست من دوست دارم طوری بزنمش صدای سگ بده چیه حرفی داری؟
با تموم شدن حرفش به سمت من بر گشت و با لکد محکم کوبید به پهلوم صدای آخ بلند من میون جیغ صبا پیچید: فرزاد داری چیکار میکنی؟صبا به سمتم اومد و خم شد کنارم از دستام گرفت و به صورت خیس من نگاه کرد…
_عزیزم آوار حالت خوبه با گریه سرم و خم کردم به زمین صبا از پیشم بلند شد و روبه فرزاد با تحکم گفت: همین الان از این خونه میری بیرون تا یه هوایی بخوری و به خودت بیای اگه ببینم دوباره به این دختر دست بلند کردی دیگه نمیزارم روی من و ببینی فرزاد،
از طرف دیگه به عمو زنگ میزنم و همه اتفاق های این چند ماه اخیر و بهش میگم یادت نمیاد عمو جلوی محضر بهت گفت ببینم با این دختر بد رفتاری کنی دوباره برمیگردم ایران و تموم سهم شرکت و ازت میگیرم تا به خودت بیای ؟
یادت نیست گوشزد کرد گناه پدر و نباید به پای دختر بست؟فرزاد نگاه پر خشمش و به صبا دوخت و سمت من برگشت انگشتش و به حالت تهدید وار جلوم گرفت و لب زد: وقتی برگشتم به حسابت میرسم از کنار صبا رد شد و کتش و از روی کاناپه برداشت، در محکم کوبید و رفت.
دیگه نتونستم بغض بزرگی که راه تنفسم و بسته بود و قورت بدم با صدای بلند زدم زیر گریه دستام به طرز نامحسوسی لرزش داشت عرق سردی از تیغه کمرم به پایین راه افتاده بود.
لرزش داشت عرق سردی از تیغه کمرم به پایین راه افتاده بود.صبا با قیافه بغ کرده نزدیکم شد و پیشم نشست دستاش و دراز کرد و محکم بغلم کرد دستی به موهای سرم کشید :عزیزم آروم باش. با درد هق زدم و گفتم…