وب رمان
دانلود رمان بی رویا pdf |اثر الهه محمدی
  • نام: بی رویا
  • ژانر: عاشقانه ، هیجانی
  • نویسنده: الهه محمدی
  • ویراستار: وب رمان
  • تعداد صفحات: 2835

دانلود رمان بی رویا pdf |اثر الهه محمدی

 

اسم رمان : بی رویا

نویسنده : الهه محمدی

ژانر : عاشقانه، هیجانی

تعداد صفحات : 2835

“حقیقت در گرمای دست‌های تو جاری بود… و هر آنچه پس از فراق آمد، تنها تکرارِ یک رویای شکسته!”

خلاصه رمان :

سرش را برگرداند از موتور پایین آمد و کلاه کاسکت را با حرص توی سر شیدانه فرو کرد. طاق کلاه کف سرش گرفت و دردش آمد درد را مشتی کرد و توی پهلوی امیرطاها نشاند تا رسیدن به محله شان،

زانوهایش یخ زد از سرما و شروع به کزکز کرد. انگار خواب رفته بود. سر سر شد نوک انگشتانش بیشتر می‌دانست امیرطاها بیشتر یخ کرده است.

سرمایی بود و زود سرما می‌خورد دلش می‌خواست محکم تر بغلش کند و با دست هایش صورت او را ماساژ دهد گرمش شود. قد دو هفته قهر و دوری از او.

اما غرورش قوی تر از احساس در حال دست و پازدنش بود. وارد کوچه شان که شدند احساس کرد مثل آلاسکا شده است. تا جلوی خانه توقف کرد منتظر نماند در را باز کند و توی حیاط برود از موتور پایین آمد.

کلاه کاسکت را برداشت و به دسته ی موتور انداخت. برگشت مسیر آمده را چند قدمی بیشتر نرفته بود که امیرطاها را مقابل خود دید،

نرفته بود_کجا؟نوک بینی و چشم هایش کاملا سرخ بود از سرما. لب هایش پوسته شده و صدایش لرز داشت. اما کاملا جدی بود_خونه!_اینجا لونه اس مگه؟_بهت گفتم دیگه پامو اینجا نمی‌زارم.

سرش را سمت خانه پرت کرد: بیا برو تو نصفه شب صدا منو وسط کوچه در نیار. دو قدم عقب گذاشت و شروع به دویدن کرد تا امیرطاها توی خانه نچپانده اش است.

بر ذاتت لعنتی پشت سر شیدانه گفت و در را بست روی موتور نشست و هندل زد قبل از اینکه موتور روشن شود برق بالکن روشن شد.

مادرش بود خواب را به او هم حرام کرده بودند. می‌دانست همانطور ولش کند و برود توی حیاط کز می‌کند تا برگردد پایین آمد و کلید را توی قفل انداخت.

کله اش را توی حیاط کرد مادرش بالای بالکن ایستاده بود و داشت دست‌هایش را توی هم می‌پیچید: چرا داری میری دوباره؟ چی شد؟ نیاوردی شیدا رو؟

_چرا داره میره خونه خاله تو برو بخواب. مامان فهمید دخترک لجباز دنبال قهر ادامه دارش رفته است :رسید، بیا خونه نری تو سر و صدا کنید. _خیلی پرو شده باید تکلیف مو باهاش معلوم کنم.

_بزار واسه فردا ساعت ۳ صبحه طاها. سرش را بالا انداخت و در را بست روی موتور‌نشست و هندل زد سر کوچه که رسید سایه ی شیدانه را دید.

ابتدای کوچه ی خودشان بود گاز داد و مقابلش دیوار شد. نفس زنان نگاهش کرد و گفت:ولم نکنی نصفه شب جیغ میزنم آبروت بره.

خلاصه کتاب
"حقیقت در گرمای دست‌های تو جاری بود... و هر آنچه پس از فراق آمد، تنها تکرارِ یک رویای شکسته!"
خرید کتاب
45,000 تومان
https://webroman.ir/?p=5878
لینک کوتاه:
دیگر آثار
    نظرات

    نام (الزامی)

    ایمیل (الزامی)

    وبسایت

    ورود کاربران

    کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " وب رمان " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!