اسم رمان : شاه دزد دلربا
نویسنده : فاطمه غلامی
ژانر : عاشقانه، مذهبی
تعداد صفحات : 927
دلربا دختر فقیریه که توی پرورشگاه بزرگ شده؛ دنبال کار میگرده ولی هیچکس به یه دختر ۱۸ ساله که هیچوقت تا حالا کار نکرده و مدرکی نداره، کار نمیده.یه روز دوست دوران بچگیشو که دزده رو میبینه و از اونجا ماجرا شروع میشه.
خلاصه رمان :
دستشو کشید و گفت: تو چت شده؟ چهار ساله داریم اینکارو انجام میدیدم تا حالا گیر هیچکس نیوفتادیم از این به بعد هم نمیافتیم…
من: از کجا میدونی نکنه از آینده خبر داری شهلا خودتو جمع و جور کن امشب قراره بریم مهمونی من: بازم؟ شهلا: آره بازم…من نمیشه بریم کار کنیم؟
شهلا پوفی کشید و گفت: دلربا بیا بریم خونه آماده شیم…
شهلا درو باز کردو هولم داد داخل. لباسامو بیرون آوردم و نشستم روی زمین… شهلا: پاشو برو لباس بپوش بیام آرایشت کنم.
من: نمیخوام… جلوم نشست و گفت: تو رو خدا پاشو من برنامه چیدم این کارایی که تو داری میکنی بیشتر سرمون و به باد میده.
بلند شدم و رفتم توی اتاق و در کمدمو باز کردم و به لباسا نگاه کردم. خواستم دستمو توی کمد ببرم که دست شهلا وارد کمد شد و یکی از لباسارو بیرون کشید.
شهلا: اینو بپوش. من: خیلی باز نیست؟… شهلا: نه ساپورت بپوش. سری تکون دادم شروع کردم لباسامو بیرون آوردم از تنم.
لباس از توی کشو بیرون آوردم و خواستم بپوشم که احساس کردم بوی عرق میدم، بینیمو زیر بغلم بردم و بو کشیدم.
حرصی چشمامو بازو بسته کردم و سرکی توی سالن کشیدم شهلا نبود، سریع وارد حموم شدم و دوشی گرفتم… حوله رو دورم پیچیدم و اومدم بیرون.
شهلا از توی آشپزخونه گفت: دلربا بیا شام بخور.
من: وایسا لباس بپوشم، دوباره وارد اتاق شدم و لباسمو پوشیدم روی زمین نشستم و مشغول پوشیدن ساپورتم شدم.
بلند شدم و لباسمو پوشیدم و از اتاق بیرون رفتم سر سفره نشستم و گفتم: کاش امشب نمیرفتیم شهلا نگاه معناداری بهم انداخت و گفت: باز که داری ساز مخالف میزنی شاه دزد خانم…
من: نگو. شهلا: چیو؟ من: همین شاه دزد. شهلا حرصی شد و گفت: بخور بریم بخور تکه نونی برداشتم و مشغول غذا خوردن شدم. غذایی که برام مثل زهر مار بود..
شهلا: بدو تاکسی اومد، مانتومو پوشیدم و شالمو روی سرم انداختم… کیفمو برداشتم و با هول از اتاق زدم بیرون با هم از خونه خرابهای که توش زندگی میکردیم زدیم بیرون از خونه سوار تاکسی شدیم.
گوشیمو برداشتم و مشغولش شدم. با حرکت آیینه جلو ماشین سرمو بالا آوردم راننده تاکسیه آیینه رو روی من زوم کردو مشغول دید زدن شد…
گوشیمو توی کیفم انداختم و از توی آیینه زلزدم بهش، از رو نمیرفت که، چشمکی بهمزد و گفت: خانوما کجا میرین..؟
شهلا لبخند شیطونی زدو گفت: هر جا تو بخوای، راننده تاکسیه رو به من گفت: جان بیا جلو بشین.
نگاهی به شهلا کردم که سری تکون دادو اشاره کرد برم، پیاده شدم و در جلو رو باز کردم و نشستم …