رین، مغرور و بیپروا، وارث تاج و تخت کلوب خشن «دود سیاه» بود. وقتی چشمش به گابریلا افتاد—دختری که انگار از یک دنیای دیگر آمده بود—فهمید شکارش را پیدا کرده. یک شکار جذاب، کامل برای یک ماجراجویی خطرناک. نوشیدنی را پیش او فرستاد و نقشهاش را شروع کرد... اما صبح روز بعد، همه چیز عوض شد. به جای اینکه گابریلا را مثل بقیه فراموش کند، یک حس غریزی به او میگفت که این دختر در خطر است. و حالا، رین، مردی که هرگز به فکر نجات کسی نبود، آماده بود تا جنگیدنی را شروع کند که خودش هم نمیفهمید چرا...