سعی کردم برگردم، جدی میگم..اما خیلی سریع اومد..منموتور رو ول کردم و توی آبگذر پناه گرفتم، اما به تنها چیزیکه فکر می کردم تو و بچه بود...-نباید بیرون میرفتی...-نباید اون حرفا رو میزدم...دوباره لب هایشان را به یکدیگر چسباندند و بوسیدند، و بچهمیان اون ها لگد میزد و هر دو از لذت بی نهایت ناشی از اینموضوع به خنده افتادند.-دوباره بگوکانر عقب کشید و به اون خیره شد-واقعا میخوای این کارو بکنم؟-بگو. باید دوباره بشنوم تا بدونم واقعیه.-دوستت دارم، الکسیس مکنزی مدسن.اشک هاش دوباره به راه افتادن...