اسم رمان : ستاره خوشبختی
نویسنده : miracle Tg
ژانر : عاشقانه، ازدواج قراردادی
تعداد صفحات : 470
سعی کردم برگردم، جدی میگم..
اما خیلی سریع اومد..
من
موتور رو ول کردم و توی آبگذر پناه گرفتم، اما به تنها چیزی
که فکر می کردم تو و بچه بود…
-نباید بیرون میرفتی…
-نباید اون حرفا رو میزدم…
دوباره لب هایشان را به یکدیگر چسباندند و بوسیدند، و بچه
میان اون ها لگد میزد و هر دو از لذت بی نهایت ناشی از این
موضوع به خنده افتادند.
-دوباره بگو
کانر عقب کشید و به اون خیره شد
-واقعا میخوای این کارو بکنم؟
-بگو. باید دوباره بشنوم تا بدونم واقعیه.
-دوستت دارم، الکسیس مکنزی مدسن.
اشک هاش دوباره به راه افتادن…
خلاصه رمان :
-خانم؟ بیدار شین؟ صدام رو می شنوین؟
ابتدا انگار صدا از اعماق به گوشش رسید و بعد به تدریج دید
آلکس واضح شد.
-اوه، خدارو شکر. حالتون خوبه؟
چشم های اَلکس – درحالی که با گیجی سرش رو بلند می
کرد – به دنبال صاحب صدا گشت. همون طور که به سختی
تلاش می کرد تمرکز کنه، خودش رو درحالی یافت که به
یک جفت چشم قهوه ای – از خوشگل ترین نوعی که تا به
حال دیده بود – خیره شده . اون چشم ها ، خیره کننده ، به
رنگ قهوه ای تیره با رگه هایی طلایی ، درشت و با مژه
هایی نسبتا پرپشت بودن.
اون به صورتی غیر ارادی با خودش فکر کرد:
»مردها که نباید چشمایی به این خوشگلی داشته باشن«
و بعد ناگهان متوجه شد که در آغوش صاحب همون چشم ها
گیر کرده!
-اوه، خدای من!
گوشه ی چشم های مرد با این جمله ی او جمع شد . متوجه
دست های او روی بازو و پشت کمرش شد که داشتن
کمکش میکردن تا سر پا بایسته.
-آروم تر. شما از حال رفته بودین.
-واقعا؟ متوجه نشدم، آخه کاملا بیهوش بودم.
الکس وقتی که نگرانی حقیقی رو تو چشم های مرد دید ،
طعنه اش رو پس گرفت .
مرد قبل این که کاملا رهاش کنه ، مطمئن شد که اون
میتونه رو پاهاش ثابت بمونه . بعد نزدیکش ایستاد مثل این
که اطمینان نداشت که الکس بتونه رو پاهاش بند بشه.
اگه اون مرد هم تو این گرما در شرایط الکس بود ، از حال
می رفت . نبود تهویه ی هوا توی اون خواربار فروشی
کوچیک هم ، مسئله رو سخت تر می کرد.
الکس در حالی که به شلوارش دست می کشید و از نگاه
کردن به چشم های مرد پرهیز می کرد ، به سختی و زمزمه
وار گفت :
-من واقعا متاسفم.
فقط یه لحظه طول کشیده بود اما همین الان هم میتونست
اون چهره رو به طور کامل توی ذهنش تجسم کنه. نه فقط
چشم ها ، بلکه مو های پرپشتی که اون قدر بلند بودن که
بشه دست رو توشون فرو کرد و لابه لاشون رقصوند . لب
های شهوت انگیز و قدی بلند توی لباس خاکستری .
وجود کسی مثل این مردِ دست نیافتنی تو دنیای اون،
مضحک بنظر می رسید . خجالت زده از چشم هاش دوری
کرد و به جای اون به کفش هاش خیره شد . کفش های چرم
قهوه ایِ براق ، بدون ذره ای گرد و خاک یا لکه …. کفش
های یه تاجر!
-نیازی به تاسف نیست. مطمئنین حالتون خوبه؟
الکس خم شد تا کیف دستی و کیف پولش رو برداره. اولین
بار که خم شده بود تا پاکت شیرینی هاش -که رو زمین
افتاده بود – رو برداره ، دنیا دور سرش چرخیده و از حال رفته
بود. این دفعه برای کمک و محض احتیاط ، به نیمکت چنگ
انداخت.