اسم رمان : در آغوشت پناهم ده
نویسنده : سارا فرد
ژانر : عاشقانه
تعداد صفحات : 1450
نگاهش روی قرمزی رژ لبم که نشست لبخند زد:
نگفتم بی رحم باش، گفتم بی پروا باش…
نگفتم که کمر به قتل من ببند..
گفتم یکم طناز باش…
خلاصه رمان :
دو شبانه روز است که با قلبی ملتهب و نگاهی مضطرب، چشم انتظارش
هستم. به امید آنکه با آمدنش باز کند رج به رجِ گره های بغض و دلم را.
برای چندمین بار کادر سبز رنگِ صفحه ی تلفن همراهم را لمس می کنم.
” دستگاه مشترک مورد نظر …”
انگشت شست ام را با حرص روی کادر قرمز رنگ می فشارم. از لا به الی
دندان های به هم چفت شده ام آوایی بیرون می آید:
– لعنت به تو علیرضا
گوشی را روی تخت پرتاب کرده و به سمت سرویس داخل اتاق ، قدم تند
می کنم. وان با رایحه ی محبوب ام پر شده.
به آینه ی قدی مقابلم خیره و به تصویر خود می نگرم. نگاه از چشم های
متورم و سرخ رنگم گرفته و به بینی سربالا و باریکم می دوزم، به تنها
انگیزه ام پوزخند می زنم؛ ازاینکه به قصد رضایت و تایید علیرضا تن به این
جراحی داده بودم احساس وحشتناکی به خود داشتم. اما تجسم غرور له شده
ام بیشتر از هر حس دیگری بغض ام را متورم می ساخت.
گمان کرده بودم او با دیگر اطرافیانم، متفاوت است. باورم کرده و به روی
سیاهی تقدیرم چشم بسته. اما این دو شب بی خبری، خبر از آن می دهد
که آجرِ اول باورهایم کج بوده و تا ثریا هم کج خواهد رفت.
با یک نفس عمیق سرم را بالا می گیرم. به چشمانم فشار بیشتری می آورم
تا اجازه ی رهایی نداده باشم به اشک های شوری که گونه ام را می
سوزاند.
بی آنکه مجالِ شفاف سازی داده باشد، بی رحمانه رهایم کرده است.
نمی دانم نام این دو شب سکوت را چه بگذارم؟! مقصودش از خالی کردنِ
گود چیست؟ جدایی یا رهایی؟ هرچند مفهوم هر دو برایم یکیست.
دیگر تاب نمی آورم. لبه ی سرامیکی وان نشسته و به دیوار تکیه می دهم.
به قصد رسیدن به رگه هایی از آرامش دستم را درون آب فرو می برم. حالم
خراب تر از آن بود که رایحه ی دل انگیز و سفیدی مطلقی که همیشه
موجب آرامشم بود،کارساز باشد.
کالفه از احساسات آزاردهنده ای که بر روح و روانم غالب گشته با
انگشتان گره خورده از خشم، ریتم ملایم ساکن در وان را به امواجی
خروشان و طوفانی تبدیل می کنم.
صدایم اما از آن موج ها پر غوغا تراست:
– لعنتی … لعنتی .
از اتاق که بیرون می آیم مانتو روسری به تن کرده، به سمت در خروجی
قدم تند می کنم.
– تشریف می برید خانم جان؟
وخامت حالم آنقدری است که بهانه خوبی باشد برای کم محلی و بی پاسخ
ماندن گلرخی که احترام زیادی برایش قائل هستم.
قطب مثبت روح آزرده ام فریاد میزند که :
” این بدبخت، چیکاره است”
خراشی عمیق روی افکارم می کشم ، نادیده اش می گیرم و می گذرم:
“قطب مثبت روح آزرده ی من؛ ساکت شو.”
پشت فرمان می نشینم. حتی ازاین پیشکش روز تولدم هم بیزارم. تا رسیدن
به خانه به این فکر می کنم که هیچ چیز همیشگی نیست. آنهایی که
دوستشان داری تا ابد دوست داشتنی نخواهند ماند و چیزهایی که غرق
لذتت می کنند می توانند در لحظه، موجب عذاب و آزارت باشند. درست
مانند علیرضا وهر چیزی که نوعٍ حضورش را در زندگی ام یادآور می شود.