اسم رمان : لئیم و لعبت
نویسنده : مهدخت مرادی
ژانر : درام، صحنه دار، اروتیک
تعداد صفحات : 477
میعاد هخامنش جوانی خوشهیبت و باخدا که در کودکی پدرو مادرش را از دست داده و گودرز خان عمویش او را زیر پرو بال گرفته، با تمام دشمنی هایی که رشید، پسر عمویش با او دارد و دست و پا میزند که سهمالرث میعاد را بالا بکشد، باز هم میعاد خانه ی عمو را ترک نمیکند…
از شانزده سالگی طلافروشی عمویش را رها میکند و به عشق دختر حاج فتحالله در حجره ی فرش فروشی او مشغول میشود…
سال ها میگذرد و او اسم و رسمی بین بازاریان دست و پا میکند، همانطور که او و نام اش بزرگ شده عشق پنهانِ در قلب اش هم روز به روز رشد میکند، روزی رشید پسر عموی خوش سرو زبان اش از ارومیه به تهران میاید و دست تقدیر او را با عشقِ میعاد رو به رو میکند، و دقیقا همینجا آغاز ماجراست…
خلاصه رمان :
قابلمه ی خورشت قیمه رو زیر چادر گلدارم کشیدم و با دست آزادم
موهایی که از جلوی سرم بیرون زده بودند رو زیر روسری ام هل دادم.
باز راه ام به بازار افتاده بود و با قدم های بلندم و کمی با سرعت،
به سمت حجره ی فرش فروشی حاج بابا قدم برمیداشتم.
سعی میکردم محجوب به حیا باشم و سر به زیر، بلکم با کسی چشم تو چشم نشم و
حرفی پشت سرم سر از زیر خاک غیب و افترا بیرون بکشه و آبروم و به بازی بگیره…
شلوغی بازار سرسام آورد بود، شنیدن صدای چک اش به قابلمه های مسی بی نوا، دست فروشی
که سعی داشت قاپ مشتریای بقیه رو بدزده و میوه فروشی که حنجره اش در حد مرگ صدا میداد!
هرج و مرج بود و شلوغی بی پایانِ نفس گیر…
به حجره که رسیدم نگاهم به سمت تابلوی شعر حافظ رفت و مثل همیشه یکبار زیر لب زمزمه اش کردم.
“بر در شاهم گدایی نکته ای در کار کرد..
قامت خمیده اش و راست کرد و قندان رو هم گذاشت: – خواهش میکنم نیکی خانوم….نوش جان… کمی نگاهم و روی شلوار مشکی و کفش های واکس زده اش چرخوندم و بعد تکه ای از چادرم و به فک ام چسبوندم و سعی کردم بی اعتنا نگاه بگیرم… بی اعتنا به کسی که دست راست حاج بابا بود… کسی که تمومه کاسب های بازار رو اسمش قسم می خوردن و از پانزده، شانزده سالگی تو حجره ی حاج بابا کار میکرد… کمی سخت بود بی اعتنایی به هیبت و شخصیت بزرگ اش ولی من خیلی خوب از پس اش بر میومدم… شنیده بودم که قراره بعد ای ن همه سال حجره رو ول کنه و بره پیشِ گودرز طال فروش مشغول شه ولی هنوزم تو حجره ی حاج بابا بود! عجیبه.