اسم رمان : از من متنفر باش
نویسنده : مروارید
ژانر : عاشقانه، اروتیک، معمایی، بزرگسالان، خارجی
تعداد صفحات : 816
یه بار وقتی هشت سالم
بود، ترنتون ناکس رو دیدم.
چون منو چنان هل داد تو تاب که دندون
جلوم افتاد و بعد که داشتم گریه میکردم، پرتم کرد زمین و با قیچی افتاد به جون موهام، خوب پیش نرفت! حالا بعد از سال ها باز هم همو دیدیم اونم دقیقا وقتی که نسبت به گذشته جسور تر، شرور تر شده بود…
خلاصه رمان :
لعنتی! دستامو که از عرق خیسن رو دامنم میکشم و یه نفس لرزون
میکشم که هیچ جوری
اعصابمو آروم نمیکنه. نه تنها صبح امروز اولین بار پریود شدم، بلکه روز
اولم تو آکادمی بلک مونتینه! حالا که فکرشو میکنم، باید یه نشونه
میدیدم که قراره بدشانسیم به اوج برسه.
از ماشین بابام پیاده میشم و کولهم رو میندازم رو شونم. از این که
مجبورم کرد بیام این مدرسه خصوصی پر از بچه پولدارا، به جای اون
مدرسه دولتی که قبالً میرفتم، متنفرم. البته، با وضع مالی افتضاح
خانوادمون، بعید میدونم زیاد اینجا دووم بیارم. یه ماه شاممون فیله
مینیونه و خرچنگه، ماه بعد اگه یه شیشه کره بادومزمینی با یه نون
ساندویچی گیرمون بیاد، باید خدا رو شکر کنیم.
هر وقت از بابام میپرسم چه مرگشه و چرا همه چیز اینقدر عجیبه، سریع
میگه همه چیز روبراهه و بحثو عوض میکنه. حالا هم اینجام، آمادهم برم
تو چیزی که مطمئنم دهمین طبقه جهنمه!
پاهام مثل ژله میلرزن وقتی به پارکینگ خالی نگاه میکنم. کلاس یه ربع
پیش شروع شده. بابام میگه: ”بیا دیگه آسپن، دیرت شد.“ معده م گره
میخوره، برمیگردم طرفش: ”نمیتونم این کارو بکنم“.
چشمای قهوه ایش نرم میشن: ”خوبی تو، کوچولو؟“ سرمو تکون میدم،
حس بد تو دلم بدتر میشه: ”فکر نکنم.“ آهی میکشه و میخنده: ”فقط
اعصابه.“ دستشو میبره تو جیبش و یه جعبه جواهر درمیاره: ”قرار بود اینو
وقتی برگشتی خونه بهت بدم، ولی فکر کنم الان وقت بهتریه“.
با تعجب ابرومو بالا میبرم و از پنجره سمت شاگرد جعبه رو میگیرم: ”این
چیه؟“ میگه: ”بازش کن ببین.“ به گردنبند توی جعبه زل میزنم و گیج
میگم: ”مروارید؟“ نه که قدرشو ندونم، ولی چهارده سالمه، نه هشتاد!
با غرور میگه: ”نه هر مرواریدی، مروارید واقعی!“
این فقط حالمو بدتر میکنه. برخلاف مامانم که فقط به شرابش و چیزای
گرونی که بابام براش میخره اهمیت میده تا پز بده، من اصلا این چیزا رو
ازش نمیخوام. میگم: ”بابا، این زیادیه…“میگه:
”اشکالی نداره.“
میگم:
”ولی چطور پولشو…“
حرفمو قطع میکنه:
”نگرانش نباش“.
اخم میکنم:
”بابا…“
میگه:
”من و عمو لئو چندتا سرمایهگذار جدید برای اون خونه سالمندان که بهت
گفته بودم پیدا کردیم. حالا دیگه اینقدر سؤالم نکن و بندازش گردنت“