اسم رمان : ساکن برج بلند
نویسنده : فیلیپ کی دیک
ژانر : علمی تخیلی، پادارمانشهر، پست مدرن
تعداد صفحات : 321
داستان در آمریکای ۱۹۶۲ میگذرد. دقیقاً ۱۵ سال بعد از این که جنگ به نفع قوای متحد آلمان، ایتالیا و ژاپن به پایان میرسد. جهان تحت سلطهی فاشیسم است. بردهداری آزاد است. بسیاری از مردم آمریکا به آیینهای شرقی روی آوردهاند و کتاب تقدیرات ییچینگ توی هر خانهای پیدا میشود. آمریکا از مرز کوهستان راکی به دو بخش شرقی تحت اشغال آلمان و بخش غربی تحت کنترل ژاپن تقسیم شده است. در این جهان موازی قوای متفقین به سختی شکست خوردهاند و هیچ اثری از هیچگونه مقاومت نظامی در برابر سلطهی فاشیسم نیست.
خلاصه رمان :
جناب آقای آر شیلدان یک هفته مشتاقانه منتظر نامه ماند ولی محموله
با ارزشی که باید از ایالات کوهستان راکی می آمد نرسید. صبح جمعه که
مغازه اش را باز میکرد وقتی روی زمین کنار شیار پست فقط نامه دید با خود
فکر کرد: مشتریم عصبانی خواهد شد.
از چای ساز دیواری پنج سنتی برای خودش یک چای فوری ریخت جارویی
برداشت و شروع کردن به روبیدن کمی بعد پیشخان شرکت هنرهای دستی
آمریکا تر و تمیز و آماده روز نو شده بود. صندوق پر از پول خرد و گلدان پراز
گل های جعفری تازه بود؛ رادیو هم در پس زمینه موسیقی پخش می کرد.
بیرون در پیاده رو اهل تجارت با شتاب در خیابان مونتگومری به سمت
دفاترشان می رفتند دورتر تراموای برقی رد شد؛ بچه ها ایستادند و با شادی
تماشا کردند. زنها با لباسهای ابریشمی رنگارنگشان… آنها را هم تماشا
کرد. بعد تلفن زنگ زد. چرخید تا جواب دهد.
هستم. آقا پوستر فراخوان جنگ داخلی من رسیده یا خیر؟ خاطرتان هست؟
بله صدای آشنایی پاسخش را داد و قلب شیلدان فرو ریخت: »تاگرمی
قول دادید هفته پیش می رسد. صدای برنده و ایرادی اش چندان مؤدبانه
نبود، چندان اصول را رعایت نمی کرد. جناب شیلدان مگر به شما بیعانه
ندادم و تصریح نکردم؟ قرار بود هدیه باشد متوجهید؟ من که توضیح دادم
برای مراجعم می خواهم.
شیلدان شروع کرد: »آقای تاگومی، من به هزینه خودم پرس و جوهای
گسترده ای در مورد بسته بسته مورد نظر شروع کردم میدانید که از بیرون این
منطقه می آید قربان و در نتیجه…
ولی تا گومی کلامش را برید پس نرسیده.
خیر قربان.«
سکوت سردی برقرار شد.
تاگو می گفت: دیگر نمیتوانم منتظر بمانم.«
ساختمانهای اداری سن فرنسیسکو نگریست. پس جایگزین می دهید.
خیر قربان.« با حالتی گرفته از پنجره های مغازه، به روز گرم و درخشان و
پیشنهادتان آقای شیلدن؟« به عمد نام را اشتباه تلفظ کرده بود. توهینی به
اصول بود که گوش شیلدان را سوزاند رتبه اش به یادش آمد و خجلت
وحشتناکی از موقعیتشان بر وجودش نشست بیم و امیدها و رنج های را برت
شیلدان اوج گرفت و خودنمایی کرد او را در خود غرق میکرد. زبانش بند
آمد و به لکنت افتاد. دستش به تلفن چسبیده بود. هوای مغازه بوی گل
جعفری میداد؛ موسیقی پخش میشد ولی شیلدان حس میکرد در دریایی
دور سقوط می کند. بالاخره توانست من و منی بکند: »خب… دستگاه
کره گیری هست بستنی ساز هم داریم حدود ۱۹۰۰ ذهنش نمی خواست کار
کند. درست همان موقع که فراموش می کنی؛ دقیقاً وقتی خودت را گول
زده ای این طور می شود. سی و هشت سالش بود و روزهای پیش از جنگ
روزهای قبل را به یاد داشت فرنکلین دی روزولت و بازار مکاره دنیا ، دنیای
خوب آن روزها به خاطرش بود. با لکنت گفت: میتوانم اشیا مورد علاقه شما
برای ساعت دو همان روز قرار گذشتند. مجبور بود مغازه را ببندد. به محض
این که گوشی را گذاشت می دانست. حق انتخابی نداشت. مجبور بود مطابق
میل چنین مشتری هایی رفتار کند تجارت به امثال اینها بستگی داشت.
الرزان ایستاد و متوجه شد که کسی – زوجی وارد مغازه شده اند. مردی جوان
و دختری به همراهش هر دو زیبا بودند و خوش پوش موقعیت ایده آلی بود.
خود را آرام کرد و با حالتی حرفه ای آسوده و لبخند زنان به سمت آنها رفت.
خم شده بودند تا از نزدیک اجناس روی پیشخان را نگاه کنند؛ جاسیگاری
زیبایی برداشته بودند. شیلدان حدس زد که ازدواج کرده باشند. احتمالاً
بیرون در شهر غبارهای چرخان زندگی می کردند. در آن آپارتمانهای
جدیدی که در اسکای لاین ، به بلمونت مشرف بودند.
گفت: »سلام و حالش بهتر شد. بدون هیچ حس برترجویی به او لبخند
می زدند. تنها از سر مهربانی بود. جنس هایش که به حق از بهترین نوعشان
در این کرانه بودند قدری آنها را بهت زده کرده بود؛ شیلدان متوجه شد و
ممنون هم بود. آنها درک می کردند.
مرد جوان گفت: واقعاً جنس های عالی دارید آقا.
شیلدان فوراً تعظیم کرد.