اسم رمان : افرای ابلق
نویسنده : بنفشه و آرام
ژانر : عاشقانه،روانشناسی، مافیایی
تعداد صفحات : ۲۲۴۴
«او یک وکیل موفق بود با رازی مُهرکُشته در چمدانِ آرمانیهایش: پارافیلیایی که جامعه را به تمسخرش واداشته بود. من؟ دختری با زخمِ مادرزادیِ ننگین—همان چیزی که از کودکی طعمِ طرد را زیر دندانم له کرد. تا روزی که چشمانِ تاریکش مرا در کافهای محقر شکار کرد و به دنیایِ زیرزمینیاش کشاند؛ دنیایی از محرومانِ مُعشوق، آدمهایی با دردهایِ کبود و عشقهایِ وارونه.این داستانِ ماست:سقوط از لبهیِ پرتگاهِ تنهایی…عشقی که مثل قارچ در تاریکی میروید… و اوجِ گرفتن بر فرازِ جهنمِ آدمهایِ “عادی”.پ.ن: عشقِ واقعی گاهی شبیه به جراحت است—همیشه درد میکند، اما بدونِ آن، زنده نیستی.»
خلاصه رمان :
دونه دونه فنجون های چای رو چیدم همه ساکت شده بودن میدونستم این جلسه جز جلسات محرمانه است و دوربین های اتاق رو قبلش آقای مقدسی خاموش میکنه اما هیچوقت نفهمیدم در مورد چه محصولی صحبت میکنن.
دو نفر دیگه مونده بودن تا بتونم از این اتاق فرار کنم انگارهمه خیره به من بودند.آخرین فنجون رو جلو مردی که کت و شلوار مشکی پوشیده بود گذاشتم که مرد گفت:جناب مقدسی چرا این خانم با ماسک و دستکش اومدن؟
یخ شدم، ماسک سیاه و دستکشهای سیاهم درسته برای بقیه جلب توجه میکرد اما اولین بار بود کسی مستقیم بهشون اشاره کرده بود.
بی اختیار و ترسیده به آقای مقدسی نگاه کردم که با سر به من اشاره کرد برم بیرون، با گامهای بلند به سمت در رفتم اما شنیدم که آقای مقدسی خیلی راحت گفت- خانم یوسفی بدنش مشکل مادرزادی داره خیالتون راحت، تمیزه مریضی هم نداره خودش اینجوری راحت تره،
در رو بستم اما قلبم انگار مچاله شد.همیشه تو حرف زدن و رفتار این مرد تحقیر رو حس کرده بودم.اما اینبار و جلو این جمع واقعا انگار خرد شدم،
از پشت در شنیدم که گفت- بهزیستی معرفیش کرده یه جورایی بی کس و کاره…حس کردم یک کلمه دیگه بشنوم میمیرم با عجله برگشتم پشت میز منشی و رو صندلی خودم نشستم.
رزا مشکوک نگاهم کرد و گفت: خوبی؟سر تکون دادم و متمرکز شدم به مانیتور میدونستم چشم هام رو ببینه میفهمه آماده گریه کردنم،نگاهش رو از من گرفت و مشغول کار شد.
یه قطره اشکم ریخت سریع پاکش کردم رسته عادت کردم به این حرف ها…اما بیانش جلو یه عده اونم تقریبا در حضور من خیلی خردم کرده بود.
رزا بدون نگاه کردن به من گفت _یه چایی بردیها افرا چرا انقدر خودت رو لوس میکنی منم قبل اینکه تو بیای کمک منشی بشی هزار بار چایی بردم.
کلمه کمک منشی رو مثل همیشه با غلظت گفت. اصرار داشت تاکید کنه من منشی نیستم فقط کمک منشی هستم.
طبق عادت سکوت جواب من بود.سکوتی که ادامه دار شد.ساعت ۴ شده بود. کارمندهای بخشهای مختلف یکی یکی می رفتند. بعضی ها با ما خداحافظی میکردند و بعضی ها بی سر و صدا می رفتند.
البته تقریبا همه با رزا خداحافظی میکردند.من همیشه پشت سیستم مخفی بودم و تا کسی بالای سرم نمی اومد بهش نگاه نمیکردم دست خودم نبود نمیتونستم نگاه کنم.