اسم رمان : کالکانتیت
نویسنده : فائزه رخشانی
ژانر : عاشقانه، مافیایی، روانشناختی، علمی تخیلی
تعداد صفحات : 467
لونا دختری که با ورودش به نیویورک، زندگی آبی بی دردسرش تبدیل به آبی کالکانتیت میشه، همه چیز از وقتی شروع میشه که پا به آسایشگاه عجیب رایموند میزاره، جایی که تیمار توش حکومت میکنه، و در این فاصله با حقایقی روبه رو میشه که…
خلاصه رمان :
این داستان من است!
جایی که در آن، واقعیت ها آشکارا روی صفحه ظاهر میشوند، تا همچون سیلی بر
گوش منکران فرود بیایند.
اینجا شهریست مخرب در قاب داستان.
آغاز مردم شهر من با وهم و تاریکی و فراموشی است.
مردم شهر من همه چیزشان را قربانی فراموشی کردهاند، درد زندگیای را به دوش
میکشند که هیچگاه متعلق به خودشان نبوده.
عاشقهای شهر قربانی میکنند، بیخبر از آنکه معشوق ها قربانی میشوند.
اینجا دیوانگی نماد روشنفکری است، آدمهای دیوانه آگاهند و آدمهای سالم روان
خواب.
مردم شهر من مکملاند، مکملی از تو در یک جسم و هرکدام نمادی از یک طیف:
جنون، دیوانگی، وهم، خ
به شهر طیفهای منهزم خوش آمدی!
آمریکا- نیویورک20ژوئن
فریب خوردهام، این دردناکتر از موقعیت کنونیام است.
نیمی از وجودم درد میکند، پوستم مرطوب و سرد شده!
سرمای استخوان سوز به اعماق قلبم نفوذ کرده، این منم؛ تصویری از یک جسم نیمه
هوشیار، در زیر سیاهی پل، همچون جنازهای بیجان افتاده، و چشم به زیر ساخت
نیمه مخربش دوخته.
این بود عاقبت اعتماد. صدای آب به گوشم میرسد، بوی بد آزار دهنده نشان از
فاضالب میدهد.
هیچکس نیست!
همه چیز همانند یک رویای تلخ میگذرد، گویی حقیقت نداشت.
مثل یک توهم، آنقدر چشم به زیر ساخت پل میدوزم که زمان از دستانم در
میرود.
پلک های نیمه بازم، بیجان قفل هم میشوند و ذهنم یک خاطره را تداعی میکند.
چشمان ملتمس مادرم!
خاطرهها عجیب و غیر واقعی میشوند.
من تصمیم به آمدن دارم، او ملتمس پیش رویم ایستاده، چه میخواهد؟
خانه را ترک نکنم. خاطرات همچون مولوکول ها بهم پیوند میخورند!
او را ترک کردم، این بود جواب بیرحمیام، جواب اعتمادم به پدری که گویا در تمام
سالها فقط نامش را یدک میکشید.
این هم مجازات من خواهد بود، مرگی که نصیبم میشد، عاری از شرافت در کنار
موشهای بزرگترین فاضلاب شهر.
شاید هم اینطور نباشد…
روسیه- مسکو15ژوئن
سعی میکردم تمرکز کنم، امروز چندمین روز بود؟
سومی، چهارمی، شاید هم پنجمی!
هر روز در تقلای شناخت خود، هربار از خودم میپرسیدم من کی هستم؟
اما با کلمات توخالی و پوچ روبه رو میشدم.
از جایم بلند می شوم، ضعف پاهایم را میلرزاند.
قدمی به سمت آیینه ها بر می دارم، از این اتاق سراسر پوشیده از آیینه نفرت
داشتم!