اسم رمان : الماس تلخ
نویسنده : غریبه آشنا
ژانر : عاشقانه
تعداد صفحات : ۱۹۱
«الماس تلخ» فقط یک داستان عاشقانه نیست. این روزها، عشق را اشتباه معنا میکنیم؛ آنقدر که هر هوسی را عشق میخوانیم. شاید این روایت، در پی یافتن عشقی واقعی و خالص است.
خلاصه رمان:
تو ویلای آقاجون زیر درخت بید مجنون با سپهر خوابیده بودیم اون موقع 5 سالم بود اینقدر شیطنت کرده بودیم که از ساختمون پرتمون کرده بودن بیرون،
آخه نزدیک بود کل خونه رو آتیش بزنیم اگه خانوم جون نرسیده بود الان…نزدیک غروب بود و هنوز کسی سراغمون نیومده بود.
هواسرد شده بود و بادی که میومد تنمونو میلرزوند سپهر 2 سال از من کوچیک تر بود با دیدن چهره خواب آلودش قند تو دلم آب می شد چون خواهر برادری نداشتم که باهاشون بازی کنم سپهر تقریبا یه فرشته نجات بود برای من،
بیچاره هنوز خیلی چیزی نمیدونست واسه همین منم تا میتونستم ازش سواستفاده میکردم و تو تموم کارای خطرناک و هیجانیم اون رو هم شریک می کردم.
با دیدن لرزش تنش دلم به حالش سوخت اون نه تنها پسر عموم بلکه رفیقم بود کتم رو بیرون آوردم و کشیدم روش اولین باری بود که به کسی محبت میکردم زیر لب همین طور که کت رو رو تنش مرتب می کردم گفتم از امروز به بعد داداشمی کوچولو،
دیگه تو کارای خطرناکم شریکت نمیکنم خیالت راحت باشه، دلم نمی خواست از خاطراتم بیام بیرون شاید اون روزا قشنگ ترین روزای زندگیم بود …
اون موقع ها چه کارا که نمی کردم حتی به خاطر شیطنتهام دکترم بردنم خیلی بیشتر از سنم میدونستم یعنی می خواستم که بدونم…عشق پرواز و سرعت دیونم میکرد تمام اسباب بازیام یا ماشین بود یا هواپیما…
روی در اتاقم بزرگ نوشته بودن کاپیتان آرسام رادمنش با این که توان خوندنش رو نداشتم اما چون گفته بودن که چی نوشته یه جورایی ذوق مرگ میشدم…کجا رفت تمام آرزوهام…
مگه من چی میخواستم جز یه زندگی… فقط به زندگی نه مثل الان که ادای زندگی کردنو در بیارم…
از هرچی دوست داشتم فاصله گرفتم …. از مهمونیهای شلوغ …. از شکلات و شربت انار …از تموم اون چیزایی که اون عوضی ها رو به یادم میاره فاصله گرفتم تا شاید یادم بره…
آخ دلم …. دلم داره میسوزه داره آتیش میگیره هرچی برای دیگران سرسخت و مغرور باشم برای خودم نیستم …. یعنی نمیتونم باشم.
20 سال از زندگیم و گذاشتم تا ازشون بدم بیاد خودمو غرق تلخی کردم تا شیرینی نگاهشون رو از یاد ببرم…چرا آرسام جان گفتناشون یادم نمیره ؟؟
چرا با کاری که کردن ، بعد 20 سال هنوز نمیتونم ازشون متنفر باشم ؟؟؟چرا جز یه رنجیدگی چیز دیگه ای احساس نمیکنم ؟؟؟؟
بی خیال آرسام…همه چی تموم شده، دیگه قرار نیست صاحب بهترین و بدترین خاطرات زندگیتو ببینی.
تو قسم خوردی قدرتمند باشی و قدرتمند بمونی ، قسم خوردی ثابت کنی چیزی که یه روزی پسش زدن به پسر قدرتمند بوده آره یه پسر بوده .