اسم رمان : باران بهاری
نویسنده : بهار
ژانر : عاشقانه، اجتماعی، معمایی
تعداد صفحات : 751
عشقی که در پس دیوارهای بلند منتظر است…دختری که یاد گرفته تکیهگاه خود باشد، حالا تکیهگاه دیگران است. هرچند چهرهاش صلابت سنگ را دارد، اما قلبش نرمی ابریشم را حفظ کرده. در عمق وجودش، آرزوی کوچکی دارد: روزی کسی بیاید و بگوید “بگذار من هم تکیهگاه تو باشم”. او که فکر میکند دیگر نمیتواند عشق بورزد، نمیداند که قلبش فقط به خواب زمستانی رفته و منتظر بهاری است که آن را بیدار کند.
خلاصه رمان :
خواستم بگم حرفی نیست بقیه چیزها رو بگین که دیدم امیر علی بلند شد.. منم مجبور شدم بلند شم باهاش برم.
وقتی رسیدیم تو اتاق نشست رو کاناپه. منم نشستم روبه روش رو صندلی میز لپتابم…
منتظر داشتم نگاش میکردم ببینم چی میخواد بگه.. سرشو آورد بالا وقتی نگاهه منتظر مو دید گفت:امیر محمد چی میگفت بهت؟
اهان.. پس دردت اینه اومدی اینجا ببینی برادرت چی میگفت بهم.. با جدیت گفتم:اگه میخواست بلند میگفت تا همه بشنون…
پوزخندی زد و گفت:پس اونقد را هم که میگی از جنس مخالف بدت نمیاد.منم مثله خودش پوزخندی زدم پامو انداختم رو اون یکی پامو خونسرد گفتم
درسته.. از هرکسی بدم نمیاد. مثلا از امیر محمد خیلی خوشم اومد. به عنوانه داداش قبولش کردم با همون پوزخند گفت: مطمئنی به عنوانه داداشه؟
هه مثلا میخواست منو عصبانی کنه. خیال کردی آقای سالاری.. من یاد گرفتم با هر کسی مثله خودش رفتار کنم پوزخندی زدم و گفتم
اونش دیگه به خودم ربط داره اگه منو آوردی اینجا که ببینی چرا با داداشت صمیمی شدم چیزی دستگیرت نمیشه پس بلند شو بریم
از جاش بلند شد و گفت: برام مهم نیست. فقط نگرانه داداشمم… اون به عنوانه داداشت اومده جلو نمیخوام نظرشو عوض کنی منم بلند شدم رفتم سمته در و گفتم:نگرانش نباش بچه نیست که تو نگرانش باشی…خودش میفهمه داره چیکار میکنه. اگه دوست نداشته باشه خودش بهم میگه شما دخالت نکن.
با عصبانیت اومد طرفم که بی پروا زل زدم تو چشماشو از جام تکون نخوردم اومد نزدیکم و تو صورتم غرید:خانوم کوچولو حواست به حرف زدنت باشه برات گرون تموم میشه.
_منو از چی میترسونی؟.. من یه دختر نیستم.. من مثله خودت به مردم و بیدی نیستم که با این بادا بلرزم پس روتو کم کن. بعدم پوزخندی به چهره متعجبش زدم و رفتم بیرون.. تو راه رو منتظر شدم تا برسه بهم.. وقتی اومد راه افتادم از پله ها رفتم پایین اونم پشت سرم میومد.
وقتی رسیدیم رفتم جایه قبلیم کناره امیر محمد نشستم و پوزخندی به چهره عصبی امیر علی زدم و رومو کردم طرفه مامان…